پشت جلد کتاب نوشته است که این کتاب یک رمان غافلگیر کننده است. اما به نظر من ِخواننده این طور نبود. داستانی ساده و عادی و گه گاه با چاشنی اندکی از تعلیق و همزاد پنداری بود که بخشی از یک زندگی را خیلی معمولی روایت کرد و تمام.
* همیشه بر این باور هستم که باید کتاب اولی ها را حمایت کرد. معمولا بین کتاب هایی که میخرم، کتاب اولی ها یکی دو سهم را به خود اختصاص می دهند. از اینکه نظرم را این قدر صریح و ساده بیان کرده ام اندکی عذاب وجدان دارم اما مطمئنم که بسیار سبک و سنگین کرده ام و چند روزی پس از خواندن کتاب به خودم برای فکر کردن به آنچه که خوانده ام وقت داده ام، اما باز هم همین نظر را دارم. در کتاب برخی آسیب های دوران کودکی و بعضی فلش بک ها به گذشته و کودکی به خوبی توصیف شده بودند، اما آن قدر پر رنگ و بارز نبودند که به محض فکر کردن به این کتاب یادم بیایند و جزو خصیصه های بارز این کتاب شوند.
** در حال غلبه بر تنبلی و کم نویسی این روزها هستم. و تنها عامل پیش برنده نزدیک شدن به انتهای سال و متنفر بودن از این موضوع است که دلم نمی خواهد کتاب هایی که خوانده ام و در موردشان ننوشته ام، جزو فراموش شدگان این سال باشند.
تمام کارهای آماده سازی شام را انجام داده ام. جایی خوانده بودم که می شود برنج را آبکش کرد و گذاشت برای بعد، هر زمان لازم بود گذاشت تا دم بکشد. برنج را آبکش می کنم و می گذارم روی گاز، آماده تا شب بگذارم دم بکشد و ببینم این روش چقدر به کار می آید. بر میگردم پشت میز. ترجمه ها مانده. نوک انگشتم می سوزد. به دست هایم نگاه می کنم. خشکِ خشکند. ظرف ها را آب داغ شسته ام. بلند میشوم، می روم توی اتاق، کرم را بر میدارم و دستهایم را چرب می کنم. دلم نمی خواهد برم سراغ کارها. به جایش می روم گلدوزی نیمه تمام را بر میدارم، می نشینم روی زمین، تکیه میدهم به مبل و تکمیلش می کنم. می دوزم و فکر می کنم. می دوزم و فکرهای انباشته می ریزند بیرون. مدت هاست ننوشته ام. مدت هاست از آنچه می خواهم دور شده ام. یاد نادر می افتم. یاد اینکه میگفت باید شره وار نوشت. باید آنقدر فکر کرد، سبک و سنگین کرد و در ذهن پر و بال داد که ناگهان سر ریز کند، شُره کند و تمام. روزهای زیادی است که شره کرده ام و نادیده گرفته ام. ظرف درونم انگار که یخ زده. فکر های شره کرده چسبیده اند به دیواره اش. هی آب می شوند و هی یخ می زنند. زیر ظرف را کثیف کرده اند. ذهنم را هم.
برای خودم چای دم میکنم، چای مینوشم و گلدوزی می کنم و فکر. به امروز. به زمانی که باید برای خودم صرف کنم. به تمام آنچه که نباید نادیده بگیرم. به نوشتن که باید هر روز انجامش دهم. به آنچه که باید باشم و راهی که باید بروم.
دستمال را بر می دارم، گرد و خاک روی میزها و آینه ها را تمیز می کنم و جایشان دوستت دارم می گذارم. خانه را جارو می کنم و دوستت دارم هایم را می پاشم روی فرش های تمیز. به غذای در حال پخت ِروی گاز سر می زنم و چاشنی دوستت دارم اش را اندازه می کنم. جوراب هایت را بر میدارم و با دوستت دارم هایم کوک می زنم. دمنوش دوستت دارم را دم می گذارم تا بیایی. می آیی و دوستت دارم هایم را می نوشی و شام نخورده، از خستگی خوابت می برد. دوستت دارم هایم را مثل پتویی رویت می اندازم. دوستت دارم هایم را مانند بوسه ای روی پیشانی ات می کارم و شام را آماده می کنم.
زندگی را پر کرده ام از دوستت دارم هایم. دوستت دارم هایم را گذاشته ام لا به لای لباس های تا شده ی توی کشو. بین صبحانه ای که هر روز می بری. تو را بی آنکه بدانی با دوستت دارم هایم بدرقه می کنم و با تمامشان به انتظارت می نشینم.
زندگی را پر کرده ام از دوستت دارم هایم. نه! تو زندگی را پر کرده ای برایم با دوست داشتنی بودنت.
هرآنچه که می خواهم در مورد این کتاب می گویم می شود همان که همه جا از آن گفته اند:
کتابی که در دست دارید حاصل تجربیات دو مادر است که به مدت پنج سال در یک گروه تربیت کودک شرکت کردند تا بتوانند فرزندانشان را با روشهای بهتری پرورش دهند. از آنجا که نویسندگان کتاب روانشناس حرفهای نیستند، در این کتاب از اصطلاحات دشوار و فنی خبری نیست و نویسندگان با سادهترین زبان، تجربیات خود را در مقام مادر در دسترس خواننده قرار دادهاند. آنها حاصل یک دورهٔ پنجسالهٔ کار گروهی زیر نظر دکتر جینات را در این کتاب گرد آوردهاند و با طرح شکستها و موفقیتهایشان نشان میدهند که تربیت کودک، کاری ساده و پیشپاافتاده نیست. خانم ادل فیبر دارای درجهٔ لیسانس در رشتهٔ تئاتر و فوقلیسانس علوم تربیتی از دانشگاه نیویورک است. او مادر سه فرزند است و در مدارس نیویورک تدریس میکند. خانم ایلین مزلیش دارای درجهٔ لیسانس در رشتهٔ تئاتر است و در مؤسسات پرورش کودکانی که مشکل تربیتی دارند، مشغول به کار است. او نیز مادر سه فرزند است.
- کلملاتی که ارزیابی می کنند جلوی پیشرفت کودک را می گیرند. اما کلماتی که توصیف می کنند بچه را آزاد می کنند.
- با ارزش ترین پیزی که می توان به یک کودک ارزانی داشت، یک شناخت مثبت و واقع بینانه از خودش است.
- عقل تا آنجا می تواند جذب کند که احساسات اجازه دهد.
- برای انسان تربیت کردن روش های انسانی لازم است.
- مسئولیت والدین تنها خوشحال کردن کودک نیست، بلکه ساختن شخصیت اوست. صرفا با خوشحال کردن بچه، ما خدمتی به او نکرده ایم.
* کتابی فوق العاده عالی که به نظرم خواندنش برای همه ی افراد ضروری است. در این کتاب با زبانی بسیار ساده از مهارت هایی صحبت شده است که جای خالی آن در زندگی بسیاری از ما حس می شود.
** این کتاب را باید چند بار خواند. پس از یک بار مطالعه بدون شک مانند دایره المعارفی در برخورد با کودکان برایمان خواهد بود که نیاز داریم بارها و بارها به آن مراجعه کنیم.
*** در گودزرید نظرات زیادی در مورد همه ی کتاب ها ثبت شده است. وقتی این کتاب را چک می کردم و از دیدن تنها دو نظر در مورد آن دلم گرفت.
**** بخوانید و لذت ببرید و از تاثیر شگفت انگیزش حظ کنید.
کتاب را که دست میگیری و شروع به خواندن که می کنی، دنبال شخصیتی می گردی که انگار خودش نیست. اما با هفت راوی مواجه می شوی که هر کدام گذشته و حال را به زبان خود روایت می کنند تا تصاویر مه گرفته، واضح و واضح تر شوند. صفحات را پیش می روی، می خوانی و تصور می کنی و غرق می شوی و همچنان به دنبال آن فردی که از خودش فاصله گرفته است، غافل از اینکه تمام هفت راوی ناخواسته، ناعادلانه و بر سر جزئیاتی باورنکردنی و روزمرگی از خودشان فاصله گرفته اند و انگار خودشان نیستند.
- بعضی وقت ها زندگی یعنی تجربه کردن مکرر تمام کلیشه ها.
- نوشتن سخت است، خیلی سخت تر از نقاشی کشیدن. سخت تر و البته صریح تر. معانی در لابه لای خط ها و رنگ های تابلو گم می شوند اما کلمات برنده و تیز اند.
- جالب است آدم همیشه برای ترمیم رابطه درب و داغان دنبال راه حل های عجیب و غریب می گردد و جون چیزی به ذهنش نمی رسد جا می زند اما انگار همین که لب هایت از هم باز شود، همین که حرف ها را از قلبت به زبانت هدایت کنی، همه چیز خود به خود درست می شود.
- بدترین احساس ممکن این است که ندانی چه احساسی داری.
- بعضی وقت ها آدم چمدان می بندد که نرود، که کسی بیاید جلوش را بگیرد، که بفهمد هنوز برای کسی مهم است.
* به فکر فرو رفتم، یک نفس کتاب را خواندم و لذت بردم.
تعریف کتاب را زیاد شنیده ام که تصمیم میگیرم بخوانمش. نویسنده مجموعه ای از مقالاتی را که در طی زمان های مختلف در مجلات منتشر کرده است را گردآوری کرده با شکل و شمایل یک کتاب در اختیار مخاطب قرار داده است. در ابتدا نگرانم که حوصله ام سر برود. تصمیم می گیرم اگر این اتفاق افتاد تنها روزی چند صفحه بخوانم، اما بخوانم. برای تقویت ذهن و زبان فارسی.
پس از شروع به مطالعه حس و حالم کاملا متفاوت بود. می خواندم و لذت می بردم و یاد می گرفتم و حسرت می خوردم. از اینکه کاش زبان فارسی را اینگونه یاد می گرفتیم.
- تا وقتی آیین گفت و گو را ندانیم یا پایبند آن نباشیم، این شکل فراگیر هم به اصل خود باز نخواهد گشت که "گفت و گو" را هی می نویسیم "گفتگو" تا موقع خواندن و گفتنش هم بگوییم "گفتِگو". گو اینکه این ایراد در متن های ما باقی خواهد ماند تا وقتی یاد نگیریم "گفت و گو" آیین دارد و بند نخست آیین آن به همان " واو" وسط آن مربوط می شود که یعنی بگذار بگوید و خوب بشنو و تلاش کن بفهمی چه می گوید و حرفش که تمام شد، ی تامل کن و بعد، تو بگو.
* از اینکه می توان خواند و در تنهایی این همه آموخت و دیگر تنها نبود چقدر لذت می برم.
** پس از دفاع، که یک ماهی از آن می گذرد، لپ تاپ گریز شده ام. آن قدر شب و روز پشت لپ تاپ نشستم و با پایان نامه سر و کله زدم که لپ تاپ را که می بینم راهم را کج می کنم، می روم گوشه ای لم می دهم و کتاب می خوانم. اینطور شد که این مدت حدود شش کتاب خواندم و دست و دلم به پشت لپ تاپ نشستن و نوشتن نرفت که نرفت. این روزها در حال تلاش برای غلبه بر این تنبلی هستم و سعی میکنم بیشتر بنویسم.
موضوع این کتاب همین است: زندگی با بچه هایمان ما را دگرگون می کند و غنی می سازد. مثل گذراندن یک دوره مطالعاتی فشرده که طی آن در معرض بزرگ ترین تجربیات زندگی قرار می گیریم، درک عمیق تر و هوشیارانه تری نصیبمان می شود. زیبایی، عشق، معصومیت، بازی، درد و مرگ همه چیز معنای دیگری پیدا می کند.
- "نه" کلمه مفید و به درد بخوری است. وقتی آدم بچه دار می شود باید بداند کی و کجا از آن درست استفاده کند، درست و بجا بی اینکه عصبانی و مغرور شود یا خطایی مرتکب شود. سک نه ساده و کاری.
- خیلی ها ممکن است کارهای بزرگ را خوب انجام دهند اما می بینید که ارزش واقعی یک انسان در انجام صحیح کارهای ریز است.
- وجود بچه، نیمه تاریک شخصیت مان را به ما می نمایاند.
- زیستن با وزنه ای به نام توقع برای هر کسی خسته کننده و طاقت فرساست، مخصوصاً برای بچه ها.
.
توقعات مثل آن کفش های چوبی است که ن چینی می پوشند تا پاهایشان کوچک شود و قدم های کوچک بردارند و مردها را اغوا کنند.
- وقتی بچه ام را تشویق می کنم آن طور که من دوست دارم باشد، در واقع او را از آنچه هست باز میدارم و ضمنا خودم را از آنچه هستم منع می کنم، چون دیگر در خودم زندگی نمی کنم.
- احساسات و امیال ما در انزوا نمی مانند. چه خوشمان بیاید و چه نه به شیوه های مختلف خود را بروز می دهند و به دیگرانی که در اطراف ما حضور دارند سرایت می کنند، گاهی این بروز و ظهور آشکار است اما در غالب موارد نهانی و مرموز. ما آنطور که حس و فکر می کنیم با دیگران ارتباط برقرار می کنیم، نه تنها با گفتار و کردارمان بلکه با حالت ها، آهنگ صدا و هر آنچه حالمان به ما می گوید. بدین ترتیب بر نزدیک ترین کسانممان اثر می گذاریم و بیشتر از همه بر بچه هایمان. بچه ها خیلی سریع به خالات درونی و عمیق ما پی می برند و به شدت، حتی بسیار بیشتر از ودمان به ما عکس العمل نشان می دهند.
* خواندن افکار ریز پیرو فروچی ِروانکاو هنگامی که به بررسی روابط خود با فرزندانش می پردازد، برایم بسیار مفید و آموزنده بود.
** این کتاب را به تمامی مادران، پدران یا افرادی که با بچه ها در تعامل اند به شدت توصیه می کنم.
هضم عنوان کتاب برایم سخت بود. حد و مرز؟ قاطعیت موجود در این عبارت ته دلم را خالی می کرد. که چه مباحثی را قرار است بخوانم و آیا یافته های متخصصان غربی به درد من ِ نوعی با شرایط متفاوت خواهد خورد یا نه.
مطالعه کتاب را با این افکار آغاز کردم و هر خط که جلو رفتم، دلم از انتخابی که کرده بودم گرم تر و هیجانم برای آنچه که یاد خواهم گرفت، بیشتر شد.
کتابی عالی، با مثال هایی ملموس و ردپای پررنگ دین و خدا در تمام بخش ها که دانستن مفاهیم بیان شده، تفکر در موردشان و سعی در عمل به آنها از واجبات پایه ریزی یک زندگی خوب است.
- سوءتفاهم های زیادی درباره مفهوم حد و مرز وجود دارد. بعضی افراد مخالف حد و مرز هستند، زیرا به نظر آن ها چنین کاری خودخواهانه است و برخی دیگر واقعا از سر خودخواهی حد و مرز تعیین می کنند. هر دو گروه در اشتباه اند. حد و مرز واقعی با خویشتن داری همراه است.
- حد و مرزها فقط در چارچوب روابط ساخته و استوار می شوند. وقتی در اولین گام ایجاد حد و مرز، رابطه را ترک می کنید یعنی اصلا نمی خواهید حد و مرزی داشته باشید.
- خدا زندگی شویی را به نوعی طراحی کرده که نه فقط فضایی برای تبادل عشق، که فضایی برای رشد افراد هم باشد. یک راه رشد این است که یاد بگیریم هر کاری پیامدی دارد.
- ما نسبت به یکدیگر مسئول هستیم اما به جای یکدیگر مسئول نیستیم.
- محصول روح خویشتن داری است نه دیگر داری.
- ازدواج بهشتی، زندگی مشترکی است که در آن زن و مرد در کنار هم، هر یک سرشارتر و به خویش نزدیک تر از آن چیزی می شوند که به تنهایی قادر بودند.
- تعادل میان ارتباط عمیق و آزادی فردی یکی از مهم ترین وجوه کامل بودن است.
- علت حضور عوامل مداخله گر متفاوت بودن نیست، بلکه نابالغ بودن است.
- بعضی اصلا به این واقعیت فکر نمی کنند که تربیت فرزند مرحله ای موقتی و زندگی شویی دائمی است.
- با فرد آسان بگیر با مسئله سخت.
- مهم است یاد بگیریم با آزدگی هایی که تقصیر هیچ کس نیست چه کنیم.
- حد و مرز محافظ عشق است، آزادی را تقویت می کند و اجازه می دهد آدم ها از هم جدا، اما با هم در ارتباط باشند. حد و مرز مسئولیت را تعریف می کند تا هرکس بداند چه وظایفی دارد. اگر زن و شوهر به عنوان یک تیم وارد جریان ایجاد حدو مرز شوند نتیجه عالی خواهد بود.
- کودکان زمانی رعایت حریم را می آموزند که از مرز شکنی شان درد بکشند.
- هدف حد و مرز محافظت از عشق است؛ نه تغییر یا سرزنش و تنبیه آدم ها و نه اینکه کج روی های آن ها را به رخشان بکشیم.
* در حال مطالعه یک کتاب مهارتی دیگر از نشر صابرین هستم. چقدر خوب که می شود به این انتشارات اعتماد کرد و با خیال راحت خواند و آموخت.
هدیه خریدن برایم یکی از سخت ترین کارها است. کمی قبل تر برایم به طرز وحشتناکی سخت بود. هدیه دادن وسایل شخصی به آقایان در برابر لوازم زندگی ای که مناسبت های مخصوص به خانم ها را هدف می گرفت، حرصم را در می آورد. همیشه به این موضوع فکر می کردم و بیش از حد برای انتخاب هدیه ای مناسب وقت می گذاشتم که برای خودِ خود ِ یک خانم باشد، نه خانه اش. تا خرسند باشم از انتخاب و راه و روشم.
رعایت شدن این اصل ناگفته ی مهم توسط "او" در تمام هدیه دادن های تا به اینجای زندگی، برایم بسیار ارزشمند بود. و البته هست. اما به بهانه ی شروع زندگی و تولدی که روزهای زیادی است از آن می گذرد، لوازم ِ زندگی زیادی هدیه گرفتم. وقتی در برابر هدیه ها قرار می گرفتم، نکته مهمی که ذهنم را درگیر خود می کرد این بود که من تمام این سال ها معنای عمیق و وسیع "زن بودن" را نمی دانستم. اینکه یک زن از آنچه که برای بهتر بودن خانه اش، یا نه زیباتر بودنش، یا راحت کردن امور مربوطه اش؛ باشد نه تنها ناراحت نمی شود که از ته دل خوشحال هم می شود. مگر یک زن از زندگی چه می خواهد؟ چیزی فراتر و بزرگتر از اینکه به خانه و زندگی جاری در آن هم مثل خودش احترام بگذارند، دوستش داشته باشند و برایش هدیه بیاورند؟
مجموعه داستانی دیگر از وفی و سرشار از احساسات عمیق نه که به زیبایی به تصویر کشیده شده است.
- اولین تلنگر را مادر شوهرش زد، وقتی که اسم کوچکش را فراموش کرد و صدا زد: عروس، بیا پایین.» روزهای بعد با معنای عروس بیشتر خو گرفت. هر چه بود عروس بود و یک روز فهمید که عروس یک نفر نیست. صدها و هزارها عروس دیگر است. رفته رفته دانست که عروس یک عالم معنا دارد که بیشترش به او مربوط نمی شود. به صدها عروس پیش از او مربوط می شود. فهمید که هر کاری می کند، سایه ای از خاطره و رفتار و منش عروس های قبل را هم با خودش دارد. طول کشید تا بفهمد که بیرون آمدن از آن قالب حاضر و آماده سخت است، نشان دادن و ثابت کردن این که متفاوت است. مثل تمام عروس ها نیست. آدمی است که از این به بعد باید تعریف بشود، نه این که تعریف قبل از خودش را یدک بکشد. همه ی رفتارهایش به عروس بودنش منسوب می شد، با عروس بودنش داوری می شد، نه خود خودش
* وفی همیشه خوب است. قبلا بارها این جمله را گفته ام، اما باز هم میگویم که رمان های وفی کجا و داستان های کوتاهش کجا.
این کتاب برخلاف کتاب های دیگر ضابطیان ( که آن ها را نخوانده ام و تنها اندکی در موردشان می دانم) یک سفر نامه کامل نیست. مجموعه ای از سی و اندی جستار مختلف از غرب تا شرق هستند که خاطره ای، حادثه ای و یا تصویری به یاد ماندنی را توضیح میدهد. کتاب مصور است و تصاویر گاهی برای مخاطب جالب هستند و در بعضی مواقع به نظر اضافه می آیند. آدم دلش می خواهد بیشتر از اینکه به تصاویر پرداخته شود، جا برای روایت های جذاب و پر کشش ضابطیان باشد تا خودش تصاویر را بسازد.
- اولین بار است که مشرف می شوم. پیش تر ها خیلی ها گفته اند که مکه با جاهای دیگر فرق می کند. من به حرف آن ها احترام گذاشته ام اما هیچ وقت جدی شان نگرفته ام. با خودم فکر کرده ام که اغلب شان جاهای زیادی را در دنیا ندیده اند و از همین رو شهر مکه به ویژه مسجد الحرام و کعبه برایشان به شدت تماشایی بوده است.
.
با همه تردیدهایم به آستانه مسجد الحرام می رسیم. دست احسان را می گیرم. از جمعیت عبور می کنیم. از دالان های تو در تو. هنوز خبری از حادثه نیست. هنوز به حیاط بزرگ نرسیده ایم. احسان ممی گوید سرتان را پایین بگیرید، چشم هایتان را ببندید و هر وقت گفتم باز کنید و به رو به رو نگاه کنید. کورمال کورمال جلو می رویم و احسان فرمان ایست می دهد. حتی قدرت زیر چشمی نگاه کردن را هم ندارم. احسان می گوید حالا چشم هایتان را باز کنید. سنگ های مرمر سفید را زیر پایم میبینم. خنکی شان در آن گرمای شبانگاهی حسی از بهشت می دهد. احسان می گوید حالا سرتان را بالا بیاورید و به روبه رو نگاه کنید. و نگاه می کنم. نگاه می کنم. نگاه می کنم به درخشان ترین سنگ سیاه جهان که آدم های پیچیده در پارچه های سفید دورش دورادورش می کردند. چیزی در من منفجر می شود. می زنم زیر گریه. هق هق. نمی دانم چرا. شاید شبیه نخستین گریه ام وقتی که چشم بر جهان باز کردم.
* لذت بردم.
سنگ و چوب می تواند استخوان های انسان را خرد کند اما زبان نمی تواند. احتمالا اغلب ما در دوران کودکی از بزرگ تر ها شنیده ایم که حرف باد هواست و به انسان آسیبی نمی رساند. یا شاید شما هم زمانی که کودک بودید با بچه ای لوس و گستاخ رو به رو شده اید که با نیش کلام و زبانی گزنده حرفی به شما زده تا شما را آزار دهد. شما هم به این دلیل که نمی دانستید چگونه با چنین موجود گستاخی برخورد کنید، با چون به شما گفته شده بود حرف باد هواست و ارزشی ندارد، سعی کرده اید آن فرد را نادیده بگیرید.
اگر شما هم جزو آن دسته از اکثریت مردم هستید که نمی دانید در مقابل رفتار و گفتار آدم های گستاخ چگونه واکنش دهید، شاید اکنون زمان آن فرا رسیده باشد که با بازنگری این مسئله و ارزش قائل شدن برای شأن انسانی و آرامش خود، نگرش خود را در این زمینه تغییر دهد و در رابطه با برخی افراد و رفتارهایشان و آسیبی که از جانب آن ها به شما می رسد تجدید نظر کنید. چرا که هرچند سنگ و چوب استخوان های آدم را می شکند، ما باید بدانیم که جسم یا روج انسان نیز با کلمات و گفته های آزار دهنده و بیجا صدمه می بیند و در هم می شکند. بدون شک کلمات نیز می توانند به روح و جسم انسان آسیب برسانند.
شما هم با مطالعه بخشی از مقدمه این کتاب متوجه شدید که چقدر آدم های سمی در اطرافمان وجود دارند که مهارت برخورد با آن ها را نداریم؟ به این موضوع فکر کردید که اگر خودمان هم سمی باشیم چه؟ فکر کردید که باید احترام را نگه داشت و گاهی سوخت و ساخت؟ فکر کردید که اگر طرف مقابل ناراحت شد چه؟
خواندن مقدمه این کتاب برای من مصادف شد با هجوم چنین سوالاتی به ذهن و البته فهمیدن اینکه چقدر خودم به چنین آدم هایی برای سمی بودن میدان داده ام و چقدر در برخورد با آن ها احساس عذاب وجدان و گناه دارم و بی مهارتم. این شد که کتاب را جرعه جرعه نوشیدم و یاد گرفتم و فهمیدم ما در ابتدا تنها در مقابل خودمان و احساساتمان مسئولیم و نباید به دیگران اجازه وارد شدن به حریممان را دهیم. کتاب را خواندم و یاد گرفتم و بدون شک در این روزهای زندگی در حال بکار بردنشان هستم و خواهم بود.
- انسان های بد طینتی که زباله های درونی خود را به صورت تیغ های زهرآگین و منفی به سوی ما پرتاب می کنند و باعث رنجش، ترس و نگرانی و یا فلج شدن ما می شوند، آدم های سمی نامیده می شوند.
- شاید گفته فیلسوف معروف، ژان پل سارتر، درست باشد که می گوید: "مردم جهنمِ ما هستند."
- در روابط دشوار ما به دنبال مقصر می گردیم ولی در واقع باید به دنبال عوامل ناساز بود.
- توجه کنید اگر تجربیات ارتباطی اولیه کودک با اطرافیان و حیط خود سالم و طبیعی باشد، سبب می شود مدیریت عاطفی - رفتاری ما به دست این بخش (از مغز) سپرده شود و برعکس اگر تجربیات ارتباطی کودک با اطرافیان و محیط ناسالم یا دچار اختلال باشد باعث اختلال در عملکرد این بخش مغز می شود و در نتیجه چنین کودکانی در بزرگسالی گرفتار انواع اختلالات عاطفی، هیجانی و ارتباطی با دیگران می شوند و چه بسا به فردی مسموم یا مضر در اجتماع و برای اطرافیان تبدیل می شود. افراد مسموم خود از اختلال در این بخش مغز در عذاب اند و لذا سمی عمل می کنند و زمینه ساز روابط مسموم می شوند. افراد سمی در ارتباط حسی، همدلی، مهار خشم، اخلاقیات، احساس خویشتنی مستقل که دارای حرمت ذات باشد و به ویژه تمرکز بر حال و احوال طرف مقابل به مشکل بر می خورند و حتی گاه بدون قصد و نیت آزار رساندن به دیگران باعث آزار دیگران می شوند.
- افراد چه سابقه یا گذشته ای داشته اند یا تا چه حد زهر آگین هستند مشکل شما نیست، بلکه مهم است که همه بدانند نمی توانند دیگران را در تیررس خشم و عقده های خود قرار دهند و باید همواره با منزلت و احترامی که شایسته شخصیت انسان هاست با دیگران رفتار کنند.
* کتاب خوبی بود، برای منی که نمی دانستم با آدم های سمی زندگی ام چه کنم.
تعریف این کتاب را زیاد شنیده ام. یک بار که به کتاب فروشی می روم سراغش را از خانم فروشنده می گیرم اما تمام شده است. فراموشش می کنم و به صورت غیر منتظره در فیدیبو گردی های شبانه پیدایش می کنم. شروع می کنم به خواندن. می خوانم و می خوانم تا صبح می شود. پسرک کوچک راوی با آن نگاه جزئی نگر اش و با بیان مسائلی که برایش جالب و مهم است دلم را می برد. روز ها وقت مطالعه کردن ندارم. شب ها سراغش می روم و غرق می شوم در خانه ای که زمانی لهستانی ها در آن زندگی می کردند و اکنون همسایه های مختلف هر کدام در اتاقی در کنار هم جمع شده اند و روزگار را می گذرانند.
- فریده چطوره؟
خوبه.
همون طوریه؟
چه طوری مثلا؟
یکی باید به این فری حالی می کرد که اگر تو خودت را بزنی به آن راه، چیزی عوض نمی شود و وقتی چیزی هست، آدم ها خیال نمی کنند که چیزی نیست.
- داشت خاک را از پیراهنش می تکاند و من دوست داشتم بغلش کنم و به ش بگویم با آن حرفش همه ی وحشت من را مثل آن خاک ها از توی دلم تکاند.
- چه جوری تونستی از اونایی که دوستشون داشتی جدا بشی؟
وقتی بزرگ بشی تازه می فهمی که آدمیزاد با همه چی کنار میاد. تازه مگه چاره دیگه ای هم داره؟
* کتاب خوب و لذت بخشی بود.
** شاید خنده دار باشد اما خواندن بخش هایی از کتاب برای من ِ ترسو، مصادف شد با تا صبح بیدار بودن و بی وقفه ترسیدن. :)
اگر شما حسابدار باشید و حساب هایتان درست در نیاید، تا دیر وقت سر کارتان می مانید و اشتباهات را پیدا کرده و اصلاح می کنید. اگر آشپز باشید و کیک شما پف نکند، کیک دیگری می پزید. در پدر و مادر بودن، اگر دچار اشتباه شوید، فرزند شما - کسی که بیش از همه در دنیا دوستش دارید- تمام عمرش را رنج خواهد کشید.
جملات بالا برای اینکه تصمیم به مطالعه کتاب بگیریم کافی است. قبول دارید؟
این کتاب درباره زندگی روزمره با کودک است و به شما کمک میکند با روشی مؤثر با کودکتان سخن بگویید و با او ارتباط برقرار کنید. از این طریق او آنچه را شما میگویید میفهمد و انتظارات شما را درک میکند. شما نیز یاد میگیرید که نظم را برقرار کنید و برای بیادبیها و گستاخیهای او پیامد در نظر بگیرید، البته در محیطی دوستانه و امن. الیزابت به والدین میآموزد چگونه خود را کنترل کنند و عصبانی نشوند و در مواقعی که لازم است، از این شرایط به خوبی عبور کنند. وقتی تکنیکهای این کتاب را تمرین کنید، خواهید دید که موقعیتهایی که در آنها عصبانی میشوید، کمتر و کمتر خواهد شد.
- حقیقت این است که زندگی همیشه منصف نیست و زمانی هم که منصف است وما این انصاف به معنی تصاوی نیست.
- گاه عصبانیتی که ما در برابر کودکانمان ابراز می کنیم هیچ ربطی به آن ها ندارد. زمانی که یاد بگیریم این دو را از هم جدا کنیم می توانیم بر احساساتمان چیره شویم.
- ما نیاز داریم در روز 4 بار در آغوش گرفته شویم تا محافظت شویم و 12 بار در آغوش گرفته شویم تا رشد کنیم.
* نشر صابرین هست تا مهارت هایی کاربردی و ضروری را به ما بیاموزد.
** بسیار لذت بردم و یاد گرفتم.
اولین کتابی که از ایتالو کالوینو خواندم " اگر شبی از شب های زمستان مسافری" بود. با آن کتاب در دوران کارشناسی مواجه شده بودم، چند ماهی درگیرش بودم و آخر نیمه تمام رهایش کردم.
در یک کتاب خوانی گروهی در سال 94 با کمدی های کیهانی آشنا شدم، چند صفحه ی اولش را خواندم و از آنچه کالوینو در ذهنش پرداخته بود و ایده های بکر و بی نظیرش حظ کردم (حسی که به کتاب اول هم با وجود نیمه تمام ماندنش داشتم).
اواخر سال 95 بود که کتاب را خریدم. مدت زیادی کتاب روی میز بود. هر روز چند صفحه میخواندم، بعضی صفحه ها را چند بار، بعد توقف تا ماه بد و یا چند ماه بعد. این روال سه سال ادامه داشت. دیروز دوباره کتاب را برداشتم و سراغ یکی دو داستانی که در انتها نخوانده باقی مانده بود رفتم. اما نشد که نشد. کالوینو برای من نویسنده ای است که عجیب من را به فکر فرو می برد. آن قدر عمیق پس از خواندن چند کلمه در خودم و افکارم غرق می شوم که ادامه دادن برایم غیر ممکن می شود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دومین کتاب کالوینو را هم ناتمام بگذارم و کتاب را بگذارم گوشه ای غیر قابل دید در کتابخانه، تا بماند برای روزهایی که زمان تمام شدنش فرا برسد.
Qfwfq پیر که اسمش شبیه حرکت تصادفی انگشتان روی صفحه کلید کامپیوتره خاطرات خودش رو از اولین زمانی که به یاد داره تعریف میکنه. این اولین زمان وقتیه که Qfwfq به همراه تعداد دیگری از همسایه هاش در یک نقطه ی بی نهایت چگال جمع شده بودند. آنطور که خودش تعریف می کنه،"هر نقطه ی هر کدام از ما با همان نقطه ی دیگری، در یک نقطه واحد که همگی در آن زندگی می کردیم منطبق بود!". Qfwfq به مرور زمان و در طی میلیاردها سال به اشکال مختلف مثل عنصری در سحابی سیال که بعدها منظومه شمسی در آن شکل گرفت، نرم تنی که در ابتدایی ترین شکل موجود در لبه ساحل روزگار می گذارند ، دایناسوری منقرض شده و . در می آید و خاطرات شیرینی را از میلیاردها سال گذشته تعریف میکنه.
- یک شب مثل همیشه با تلسکوپ به آسمان نگه می کردم. متوجه شدم که از کهکشانی به فاصله صد میلیون سال نوری، یک تکه مقوا سر برآورد. روی آن نوشته شده بود دیدمت. فوری حساب کردم: صد میلیون سال طول کشیده بود تا نور آن کهکشان به من برسد و از آن جایی که آن ها هم با صد میلیون سال تاخیر می دیدند این جا چه اتفاقی می افتد، لحظه ای که مرا دیده بودند به دویست میلیون سال قبل بر می گشت. حتا قبل از این که به تقویم مراجعه کنم تا ببینم آن روز چه کرده ام، ترس وجودم را گرفت: دقیقا دویست میلیون سال قبل، نه یک روز کم تر و نه یک روز بیش تر اتفاقی برایم افتاده بود که همیشه می خواستم آن را پنهان کنم.
اشمیت فلسفه خوانده است خوب می داند چطور کلمات را برای انتقال آنچه که در ذهن دارد کنار هم بچیند. پنج داستان این کتاب داستان نی هستند که هر کدام گمشده ای دارند و به دنبال یافتن چیزی در زندگی خود هستند.
- سن و سال هیچ ربطی نداره به .
چرا. سن و سال معنیش اینه که زندگی ما بیشتر پشت سرمونه تا جلومون. معنیش اینه که شما یک زندگی برای خودتون درست کردید و من یک زندگی دیگه.
* اشمیت را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد و به همین دلیل حتی اگر بعضی از داستان هایش اندکی ساده تر از آنچه انتظار دارم باشند هم، از خواندنشان لذت می برم و باز هم سراغش می روم.
**دلم برای مستور هم تنگ شده. برای چند ساعتی که می تواند من را از همه چیز و همه کس جدا کند و غرق کند در نوشته هایش. این روزها به داستان هایش نیاز شدیدی دارم. آن قدر شدید که شاید سراغ یکی از کتاب هایش برم و دوباره بخوانمش و دوباره عرق شوم و دوباره بمب ها را بترکانم و دوباره هیولاها را بیدار کنم و دوباره بیوفتم به جان قبرهای خاک خورده!
اشمیت فلسفه خوانده است خوب می داند چطور کلمات را برای انتقال آنچه که در ذهن دارد کنار هم بچیند. پنج داستان این کتاب داستان نی هستند که هر کدام گمشده ای دارند و به دنبال یافتن چیزی در زندگی خود هستند.
- سن و سال هیچ ربطی نداره به .
چرا. سن و سال معنیش اینه که زندگی ما بیشتر پشت سرمونه تا جلومون. معنیش اینه که شما یک زندگی برای خودتون درست کردید و من یک زندگی دیگه.
* اشمیت را خیلی دوست دارم. خیلی خیلی زیاد و به همین دلیل حتی اگر بعضی از داستان هایش اندکی ساده تر از آنچه انتظار دارم باشند هم، از خواندنشان لذت می برم و باز هم سراغش می روم.
**دلم برای مستور هم تنگ شده. برای چند ساعتی که می تواند من را از همه چیز و همه کس جدا کند و غرق کند در نوشته هایش. این روزها به داستان هایش نیاز شدیدی دارم. آن قدر شدید که شاید سراغ یکی از کتاب هایش برم و دوباره بخوانمش و دوباره غرق شوم و دوباره بمب ها را بترکانم و دوباره هیولاها را بیدار کنم و دوباره بیوفتم به جان قبرهای خاک خورده!
از آن روزها خیلی گذشته است. از آن روزهای سختِ تنهایی و شب های طولانی. از آن روزهایی که مهدی کنارم می خوابید و هر شب داستانی جدید می خواست. از آن روزهایی که هزار کار را با هم می کردم و اشک از چشمانم لحظه ای دور نمی شد خیلی گذشته است. مهدی کنارم بود. وابسته بود و کوچک و دوست داشتنی. در آن روزهای دور هر وقت به آینده فکر می کردم خودم را می دیدم که در برابر پسربچه ای کوچک زانو زده ام و بدون توجه به چادری که دورم روی زمین افتاده است، در آغوشش گرفته ام.
این تصویر، تنها تصویر پر رنگ در مورد آینده بود. آینده ای که در موردش هیچ نمی دانستیم. آینده ای گنگ، مبهم و به اندازه گذشته دلهره آور. تصویری عجیب برای منی که حجاب نداشتم و برادری که تا آینده قرار نبود در آن حد کوچک باقی بماند.از آن روزها خیلی گذشته است. آن قدر گذشت که آن تصویر به مرور از ذهنم پاک شد و صفحه ای سفید جایگزینش شد.
چند روز پیش بود که در حال خداحافظی با فسقلی بودم. چشم هایش پر از اشک بود و سرش پایین. هیچ نمی گفت و بغض کرده بود. توی حیاط بودیم. جلویش زانو زدم، در آغوشش گرفتم و بدون توجه به چادری که روی زمین افتاده بود در گوشش زمزمه کردم که دوستش دارم و چقدر از اینکه برادرم هست خوشحالم. سرش را بلند کرد و چشم هایش برق زد. تصویر محوی در ذهن من پیدا شد و کم کم جان گرفت. دلم ریخت. چشم هایم پر از اشک شد. از ترس دیدن دوباره اشک هایش و هجوم اشک هایم سریع بلند شدم و خداحافظی کردم.
* خرید های امسال از نمایشگاه کتاب.
** متاسفانه قیمت کتاب خیلی بالا رفته ( قیمت چه چیزی بالا نرفته؟)، قیمت پشت جلدی که برای یک کتاب جیبی با آن مواجه می شدم آن قدر غیر قابل باور بود که نمیشد از بالا رفتن ابروها جلوگیری کرد.
من موافق کتاب خریدنم. حتی اگر گران باشد یا خیلی خیلی گران. استدلالم این است که وقتی سراغ گران های دیگر می رویم چرا گرانی کتاب را بهانه کنیم. اما آنچه که در مورد برخی نشر ها دوست نداشتم برچسب زدن روی قیمت ها بود. انتشاراتی مانند کتاب نیستان، از کتاب سه هزار تومانی داشت به بالا. کتاب هایی که چند سال پیش چاپ شده بودند به همان قیمت روی جلد فروخته می شدند و کتاب های جدید هم همان طور. اما انشارات های دیگری مانند نشر هیرمند، ذهن آویز و . روی قیمت اصلی برچسب زده بودند و با قیمت خیلی خیلی بالاتر مخاطب را شوکه می کردند. از این کار ناراحت می شدم و به همین دلیل قید چند تا از کتاب هایی را که می خواستم بخرم و متاسفانه در دسته کتاب های برچسب زده بودند را زدم. احساس می کردم ناشر به من مخاطب توهین کرده است!
*** همچنان هم کتاب های نخوانده زیادی دارم. اما باز هم کتاب می خرم. کتاب ها را می گذارم توی کتابخانه و بر اساس تجربه می دانم که در زمان و شرایط درست، یکی یکی خودشان صدایم می کنند تا درگیرشان شوم.
ذهنم مشغول بود. نمی دانستم باید حرف های تجمع یافته را بگویم یا نه. اما می دانی که من اهل نگفتن نیستم. گفتم و چه خوب کاری بود گفتن شان. هنوز جمله ام تمام نشده بود که کلمات آغشته به حمایت و مهربانی ات احاطه ام کرد. گفتی و آرام شدم. گفتی و دلم گرم شد از داشتنت. گفتی و اشک صورتم را پوشاند از درک کردنت. گفتی و جوانه های به بار نشسته مان بیشتر ریشه دواندند در درونم. تنها چیزی که توانستم در پاسخ به صدای گرمت بگویم این بود که "امروز نیمه اردیبهشت است!"
"نیمه اردیبهشت" برای من یک عبارت عاشقانه است. باورت می شود؟ روزی که نگاهت دلم را قرص کرد و تمام شک و تردیدها هیچ و پوچ شدند، روزی که فهمیدم باید تو را دوست داشت، روزی که دلم لرزید و مطمئن شدم که می خواهم برای همیشه، در تمام سختی ها و راحتی ها کنارت باشم، مگر کم روزی است.
از جمله "امروز نیمه اردیبهشت است" وسط حرف های جدی مان اول متعجب شدی و بعد لبخند زدی. بدان که با یادآوری آن روز میخواهم نقطه ی آغاز این زندگی را به یادت بیاورم و ریشه هایی را که روز به روز در دلم عمیق تر می شوند و برقی که با دیدنت در نگاهم می نشیند را به تماشا بگذارم. "نیمه اردیبهشت" برای من یک عبارت عاشقانه است عزیز ِ من.
یک چیزی سر جایش نیست و به گمانم هر چه بیشتر می گذرد انگار چیزهای بیشتری سر جای خودشان نیستند. انگار برخی حالات آدم در بعضی روزها برای همیشه باقی می ماند. یا شاید آن بعضی روزها تعیین کننده حال و روز تمامی روزهای بعد آدم می شوند. معلوم است از چه حرف می زنم؟ بیان بعضی فکر ها با کلمات سخت است. آدم دلش می خواهد یکی نگاهش کند و از چشم هایش حالش را بفهمد و درکش کند و سری به نشانه پاسخ تکان دهد که یعنی درست می گویی، که یعنی فهمیدم، که من هم مثل تو فکر میکنم. چقدر سخت شد گفتن آنچه به نظرم خیلی بدیهی می آید.
شاید بهتر باشد اینطور بگویم.عید ها برایم خلاصه می شوند در سفره هفت سینی که با مامان می چیدیم. با وسواس، زیبا، با دقت. برای همین عیدی که سفره اش را خودم نچینم برایم عید نمی شود.
به ماه رمضان که فکر می کنم می دانید چه چیزی یادم می آید؟ سحر های پنج - شش سالگی که مامان و بابا غذا می خوردند، حرف می زدند و من با صدایشان چشم هایم را کم کم باز می کردم و مثل دختر خوشبختی بلند می شدم و کنارشان می نشستم. ماه رمضان برای من خلاصه می شود در سحری ها و شب های قدری که با مامان به خانه همسایه یا مسجد می رفتیم و شب را تا صبح احیا می کردیم. برای همین رمضان بدون توجهی ویژه به سحر ها و شب های قدر برایم ماه رمضان نمی شود که نمی شود.
زندگی مان پر است از چنین وقایعی. چیزهایی که در دل و ذهن و روح و جانمان همزمان ثبت شده است و ما سال ها و سال ها تکرارشان می کنیم. گاه از سر عادت و گاه برای لذت. و شاید هم برای هر دو. عادت های لذت بخشِ به ارث رسیده و ریشه دوانده در زندگی مان. تا اینجای ماجرا همه چیز خوب است. اما وقتی می گویم یک چیز سر جایش نیست، منظورم این است که ظواهر امر درست و به جا هستند ولی حالی که هست آن حس و حال قدیمی نیست. عید می شود، خانه را تمیز می کنیم، نو می شویم، هفت سین می چینیم ولی حس عید بودن را نداریم. ماه رمضان می آید، روزه می گیریم، افطار و سحر و نماز و روزه و قرآن همگی هستند، اما باز هم آنچه که از رمضان انتظار داریم نمی شود، باز هم حال دلمان جا نمی آید که نمی آید. یک چیزی سر جایش نیست.
نمی دانم این حال به خاطر روزهایی است که رفته اند و در آن ها گرفتار شده ایم، یا شرایط جامعه و اطراف یا سنی که روز به روز بیشتر می شود و آدمی خنثی که به جا می ماند. نمی دانم چرا این روزها باطن هیچ چیز آن طور که باید باشد نیست.
حس می کنم یک چیزی سر جایش نیست و هر چه بیشتر می گذرد انگار چیزهای بیشتری سر جای خودشان نیستند.
اسم کتاب کمی عجیب است. البته کمی بیشتر از کمی. عنوان کتاب آن قدر برای من خواننده عجیب است که در برابر خواندنش مقاومت می کنم، محتوا در دلم پیش داوری می کنم و در درون غر می زنم که چرا باید چنین کتابی را خواند؟ نام مهدی قراچه داغی در کنار نشر آسیم قلقلکم می دهد. میدانم که چیزی برای یادگرفتن وجود دارد. حتی یک نکته، یک خط، یک مهارت. شروع می کنم به خواندن و تازه می فهمم معنای واسپاری را. معنای یک زن ِ واسپرده بودن را و آنچه که به دنبال خواهد داشت را.
کتاب که تمام می شود، خوشحالم از تلاشی که برای غلبه بر پیش داوری ام کرده ام و همچنین آن چه که از معجزه اعتماد کردن آموخته ام. بخوانید و بهتر ببینید و بکار ببرید و کیف کنید.
- واسپاری مسائل زندگی به شوهر، به مفهوم بازگشت به دهه پنجاه و یا شورش علیه نهضت برابری طلبی ن نیست. این کتاب درباره سکوت کردن و سرد شدن نسیت. مطمئنا درباره چاپلوسی و اطاعت هم نیست. درباره تبعیت از اصولی است که به شما امکان می دهد تا عادت ها و نگرش های خود را برای رسیدن به صمیمیت در زندگی شویی تان تغییر دهید.
- مرد ها در تمام دنیا از زنشان احترام می خواهند.
- بدتر از مردی که نمی توانید او را کنترل کنید، مردی است که او را کنترل می کنید.
- شما باید همان تغییری باشید که می خواهید در دنیا ببینید.
- ما معمولا صمیمیت و نزدیک بودن را با یکی شدن اشتباه می گیریم. ما صمیمیت را در ادغام شدن "من" های جداگانه ارزیابی می کنیم.
- وقتی بچه بودیم فکر می کردیم که وقتی بزرگ شویم دیگر آسیب پذیر نخواهیم بود، اما بزرگ شدن و رشد کردن یعنی اینکه آسیب پذیر شویم.
- اشخاص زمانی بیشتر به مهر و عشق نیاز دارند که کمتر شایسته آن هستند.
* در هنگام مطالعه دائم فردی غیر واسپرده در ذهنم رفت و آمد می کرد.
** مهارت آموزی هیچ انتهایی ندارد، پس مقاومت برای آموختن را کنار بگذاریم و برای بهتر شدن همه چیز تلاش کنیم.
کتاب را به پیشنهاد یک دوست کتاب خوان خریدم. حمید رضا منایی را نمی شناختم. شروع کردم به مطالعه کتاب. خواندم و همراه شدم با اتفاقاتی که مربوط است به افرادی حاشیه نشین، به ویژه معتادان در دهه شصت، در تمام سربالایی ها و سر پایینی ها، خنده ها و گریه ها و دارایی ها و نداری ها. سه جلد کتاب را با آرامش می خواندم و مدام به این موضوع فکر می کردم که اگر این کتاب تمام شود چه؟ کتاب تمام شد و من ماندم با دردی که چشیده بودم، لذتی که برده بودم و ایمانی که به قلم و دغدغه های حمیدرضا منایی آورده بودم.
توصیه می کنم برای اطلاعات بیشتر به توضیحات نشر نیستان و مصاحبه نویسنده در مورد کتاب مراجعه کنید.
- تف! زندگی خیلی بی رحم است چون برای آنچه به سر ما می آورد هیچ وقت توضیح نمی دهد. حتی لحظه ای صبر نمی کند که جای زخم ها را بلیسی و کمی آرام بگیری. آدم ها هم خیلی بی رحم اند چون فلاکت و بدبختی دیگران را می بینند و جای کمک خود را کنار می کشند. همه شان می خواهند جزو گروه برندگان باشند. بعضی ها هم به خاطر شرارت ذاتی شان با لگد می کوبند روی انگشت آن که از همه آویزان تر است و ولی از همه این ها بی رحمانه تر، رفتار امثال من با خودم که اگر ذره ای دل سوز خودم بودم، کوه استعدادم این گونه تباه نمی شد.
درد درد می آورد و حرف، حرف. حالا که این ها را می نویسم درد خودم تنها نیست، این تاریخ آدمی هایی است که غلطک روزگار بی صدا از روی شان رد می شود و هیچ دردی سخت تر از این نیست که دردت را انکار کنند و تو دل بریده و نا امید از هر کمک و راه نجاتی ذره ذره شاهد نابودی خود باشی.
- در سیاهی بی مرز در حال دور شدنم، انگار بلعیده می شوم. دارم می میرم. دارم اش مضارع ساده است و می میرم، مضارع اخباری. با هم می شود مضارع ملموس. یا مستمر. من مستمر می میرم. من همه زندگی خیلی ملموس مرده ام.
* هرچقدر از خوبی محتوا و نگارش این کتاب تعریف کنم باز هم کم گفته ام. چه تعریفی بالاتر از این که سید مهدی شجاعی جایی گفته است که این کتاب ادبیات را به دوره قبل و بعد خود تقسیم کرده است؟
** ذکر این نکات هم بسیار ضروری است که مطالعه این کتاب مناسب افرادی است که کتابخوان حرفه ای هستند. چرا که هیچ کدام از شخصیت های کتاب اسم ندارند، همگی با عناوینی مستعار نامیده می شوند و فلش بک های مدام به گذشته در کنار حال نیاز به صبوری و مهارت بیشتری در خواندن می طلبد.
*** می توان گفت برج سکوت، کتابی تلخ است. از آن کتاب های تلخی که خواندنشان شدیدا می ارزد.
دیر وقت است. نشسته ام پشت میز و درگیر ترجمه های سنگین ام. از لذت همیشگی خبری نیست. دلم گرفته. چند خط ترجمه می کنم، کمی به فکر فرو می روم، دو قطره اشک می ریزم و باز ادامه می دهم. چند خط دیگر. پاراگراف بعدی. قورت دادن بغض با چای سرد و باز چند قطره دیگر. می نویسم و گریه می کنم. گریه ام شدت می گیرد. چقدر خوب که او خواب است و من را این شکلی نمی بیند. چقدر خوب که. چقدر خوب چی؟ چقدر خوب که فقط او برایت مانده؟ احساس تنهایی می کنم. سردم می شود. اشک هایم همچنان می ریزند. در چنین شرایطی حالم از خودم بهم می خورد! این روزها شدیدا دیدنی ام. حرف می زنم اشک هایم می ریزند. ورزش می کنم و خودم را با وزنه ها سرگرم می کنم چشم هایم خیس می شوند. مسائل حل می شوند و من باز می نشینم و یک دل سیر گریه می کنم. وسط کار، بین انبوه اصطلاحات علمی، کلمه ای بی ربط مرا یاد چیزی بی ربط تر می اندازد و باز اشک ها سُر می خورند بیرون.
در چنین شرایطی دلم برای خودم می سوزد. شاید دلم، دلش برای خودش می سوزد. جایی از دلم درد می کند و خوب نمی شود که نمی شود. این دل، همیشه خدا دل دل می زند برای دوست داشتن، برای دوست داشتن همه و همه کس. اما دردم آمده این بار. یادم نمی رود. گریه ام تمام نمی شوم. دوست داشتنم نمی آید. دو رویی و خودخواهی و تظاهر را دیده ام و دیوانه شده ام. یک دیوانه با چشم های سرخ. یک دیوانه با اشک های بی پایان. یک دیوانه خسته که دلش می خواهد دوست نداشته باشد. دلش می خواهد متنفر باشد و دلش می خواهد حتی نفرین کند.
هر شب حوالی ساعت دو نیمه شب که می شود پیدایش می شود. ده دقیقه این ور تر یا آن ور تر. در این موقع معمولا من توی تخت هستم و یا در حال کلنجار رفتن برای خوابیدنم، یا غرق در افکار بی سر و ته و یا مشغول کتاب خواندن که می آید و با صدای خش خش باعث می شود حواسم پرت شود و چند دقیقه ای درگیرش شوم.
امشب سرفه هم می کند. هر شب در همین موقع ها صدای کشیده شدن جارویش روی زمین را که می شنوم شروع می کنم به تصور کردنش در ذهن و قصه بافی. اینکه جارو می کند به چه چیزی فکر می کند؟ چرا شب ها می آید؟ هر شب همان آدم همیشگی است؟ چطور پیش می رود که حدود یک زمان مشخص می رسد توی این کوچه و زیر این پنجره؟ سوال ها هر کدام مانند یک حباب در ذهنم پراکنده می شوند.
صدای جارو قطع می شود. سرفه می کند. دلم می خواهد ببینمش. صدایی در ذهنم به حرف می آید که " خب بلند شو و ببینش". از تخت بیرون می آیم. دنبال عینکی می گردم که نمی دادم کجا گذاشته ام. در تاریکی می گردم و عینک را پیدا می کنم. صدایش نمی آید و می ترسم رفته باشد. عینک را می زنم. از تاریکی می ترسم. توی دلم غر می زنم که کاش پنجره همین اتاق باز می شد. می روم توی آن یکی اتاق. از توی کمد یک شال برمی دارم و سرم می کنم. سعی می کنم بدون سر و صدا پرده را کنار بکشم و پنجره را باز کنم. می ترسم "او" بیدار شود. پرده گیر می کند، کمی کلنجار می روم و آخر پنجره را باز می کنم. سرم را بیرون می برم. پایین را نگاه می کنم. جارویش دقیقا زیر پنجره به صورت کج روی زمین است. آن ور تر را نگاه می کنم. یک دست لباس پوشیده که از دود و کثیفی و خاک، سیاه سیاه است. راه می رود. از این سمت به آن سمت و چیزهایی را از روی زمین بر می دارد. قسمت هایی از پشتش نشان می دهد که رنگ اصلی لباس باید فسفری باشد. از چهار طبقه بالاتر نمی شود چهره اش را تشخیص داد. مخصوصا که یک دستمال به سرش بسته که بخشی از آن از یک سمت صورتش آویزان است.
برگ های توی کوچه را جارو کرده و بغل بغل می ریزدشان توی یک کیسه زباله که کمی آن طرف تر است. مردی از سر کوچه می آید. به او که نزدیک می شود بدون توقف خسته نباشیدی می گوید و می رود. بدون آن که " مانده نباشی" رفتگر را بشوند.
دلم می خواهد من هم به او خسته نباشید بگویم. بگویم حواسم هست که دیشب یا نیامدی تا صدای خش خشت من را از فکر و خیال بیرون بیاورد و تبدیل شود برایم به یک لالایی و یا آن قدر دیر آمدی که دیگر فایده ای نداشت. اما نمی گویم. چون هم من چهار طبقه بالا هستم و هم او جارو و کیسه به دست در حال دور و دور تر شدن است.
قبل تر ها گفته بودم که از نویسندگان جدید خواندن برایم بسیار مهم است، همینطور گفته بودم که به میزان زیادی از کتاب های پرفروش روز و کتاب هایی که خواندن آن ها اپیدمی می شود بدم می آید. اما یکی از نویسندگان محبوبم نظری داشت که من را به فکر فرو برد. اینکه ااما تمام کتاب های پرفروش خوب نیستند ولی گاهی برای اینکه سلیقه عموم افراد را متوجه شوی و بدانی آن ها از چه چیز است که شگفت زده شده اند، بهتر است سراغشان رفت.
من گول تعاریف زیادی که در مورد این کتاب شنیده بودم را خوردم و آن را خریدم و شروع به مطالعه کردم. چند صفحه اول جالب بود و جذب کتاب شدم هرچه صفحات بیشتری را می خواندم و زمان بیشتری را صرف کتاب می کردم، بَد و بیراه های بیشتری را هم نثار خودم می کردم.
اگر بخواهم این کتاب را در یک جمله توصیف کنم فقط می توانم بگویم که با کتابی روبه رو خواهید شد که می توان به شخصیت پردازی آن نمره صد و محتوای آن نمره صفر داد. همین!
اگر دلتان می خواهد در مورد داستان بدانید، لطفا چند خط زیر را که برگرفته از یکی از نقد های نوشته شده در این مورد است بخوانید:
مرد جوانی همسر غیرایدهآل خود را در بیمارستان از دست میدهد و به دلیل علاقه بیمرز و وافری که به هر زن ممکن موجود دارد، از این فقدان چندان هم ناراضی نیست و از قرار معلوم، نقشی هم در مرگ این زن جوان داشته است. چیزی که باعث میشود خواننده برای ادامه خواندن مشتاق باشد اما کشف چرایی این خباثت نیست، بلکه مهارت نویسنده در شخصیتپردازی و چینش اتفاقات است که او را ترغیب میکند با او همراه شود
* مطمئناً از این به بعد سلیقه عمومی برایم اهمیتی نخواهد داشت.
** وقتی کتاب های متنوعی می خوانید دیگر درباره نوع انتقال محتوا متعصبانه برخورد نمی کنید. نمی دانم چطور می توانم آنچه در ذهن دارم را بگویم. اگر درا خوانده باشید می دانید برای انتقال درونیاتش از چه نوع تمثیل هایی کمک می گیرد و یا ساراماگو به چگونه فضاسازی های متوسل می شود. هر نویسنده ای و هر فردی راه و روش خود را در فضاسازی و انتخاب واژگان و چیدمان آن ها برای بیان مطلب دارد. کتاب های زیادی در ذهنم هستند که بخواهم برای مثال از آن ها استفاده کنم ولی حس میکنم آوردن نام آن ها در اینجا برای مقایسه با این کتاب بی احترامی به حساب می آید. اگر بخواهم خلاصه بگویم این می شود که به روش نویسنده و نوع نگارش و همه چیز احترام می گذارم ولی نوع کلمات به کار رفته، مثال ها، استفاده از لطیفه ها و جوک های فراوان موجود در فضای مجازی و لوث شده و . و . برای منِ نوعی اصلا دلچسب نبود.
*** اگر نام این کتاب را جستجو کنید بعید می دانم جز تعریف و تمجید چیزی ببینید. هر کس می تواند با توجه به دلایلی که دارد نظر متفاوتی داشته باشد و این امری کاملا بدیهی است.
من آدم روزهای بلند تابستان نبوده و نیستم. هیچ وقت، حتی روزهای کودکی و در ایام تحصیل هم نزدیک شدن به این فصل برایم خوشحال کننده نبوده. جنب و جوش پاییز، سرما، شب های بلند، چای ِ داغ دور هم، مدرسه و درس و هزاران چیز دیگر همیشه دلم را می بُرد و باعث می شد در پاییز مست شوم و مستانه وارد زمستان و سال جدید شوم.
این روزها اما حس عجیبی دارم. حسی که در آن خبری از شور و شوق همیشگی نیست و به جایش تا دلت بخواهد غم هست. این روزها غمگینم. شاید چون اولین مهری است که خانه نشین شدم و شاید به صدها دلیل دیگر. اما خوب که فکر می کنم می بینم نه. هیچ کدام از این موارد دلیل اصلی حال ناخوش این روزهایم نیستند.
حالِ من شدیدا به تو وابسته است. به دیدن ِ تو. به کنارت بودن و لحظات را با کیفیت سپری کردن. اما مهر که می شود مجبوری صبح ها زودتر بروی و شب ها بیشتر توی ترافیک باشی. وقتی به خانه می رسی هوا تاریک است و و من تو را در روشنایی روز اصلا ندیده ام،و تو خسته تری و خواب آلود تر. صبح تا شب با جان و دل، با اشتیاق منتظر همین لحظات اندک هستم و هر روز بیشتر برای تمام تلاش هایی که برای زندگی مان می کنی قدردانت می شوم. اما می خواهم درک کنی که ممکن است مدتی غمگین باشم و بدانی که آنچه تا به حال دوست داشته ام، این روزها در کنار دوست داشتن تو معنا می شوند و گاه معنایشان تغییر می یابد.
می دانم که می دانی ولی بعضی حرف ها را باید هزاران بار گفت، "این تویی که به همه چیز معنا می بخشی عزیز ِ من"، حتی به روزهای داغ تابستان و حتی به این روزهای کوتاه و شب های بلند آغشته به غم.
زندگی منفی یک» داستانی است که بر اساس روابط پیچیده آدمهای امروزی نوشته شده است. آدمهایی که میتوانند در لباسهای اتو کشیده با برندهای معروف جهانی و عطر و ادکلنهای خوش بو و پزهای روشنفکری در هنگام مواجهه با حادثهای که منافعشان به خطر میافتد آنچنان رفتار کنند که این واکنش آنها هیچ نشانی از انسان مدرن امروزی نداشته باشد.
زندگی منفی یک» بخشی از واقعیت یکی از بی شمار داستانهایی است که هر روز در زیر لایههای خوش آب و رنگ زندگی شهری اتفاق میافتد. داستان زندگی آدمهایی است که چهره و خود واقعیشان را مخفی کردهاند و با توجه به هر مناسبت از ماسک مخصوص آن مراسم استفاده میکنند. در این داستان میبینیم که برای پی بردن به واقعیت زندگی باید به اعماق آن سفر کنیم.
- اونی که اون بالا نشسته همه چیز رو به همه نداده. سهم هرکسی نقص داشته. جنسش جور نبوده، دست، پا، پول، فهم و شعور. هرکسی یه چیزهایی نداشته ولی تو رو به من داد انگار همه چیز رو بهم داد. همه چیز. بدون کم و کسر.
- یه وقتهایى تنها میرم کافه. ولى دو تا سفارش مى دم. یه چایى، یه قهوه. چایى رو خودم مى خورم. قهوه رو هم شیرین مى کنم ولى بهش لب نمى زنم. دست نخورده روى میز مى مونه.اونایى که مى آن کافه، وقتى میز رو نگاه مى کنن فکر مى کنن تنها نیستم. حتما کسى این دور و برا هست که بر مى گرده. کسى هست که براش حرف بزنى و باهاش درد دل کنى.
- آدم باید همیشه یه کسی رو توی این زندگی کوفتی داشته باشه که بتونه بابهونه و بی بهونه جلوش گریه کنه.
* زندگی منفی یک کتاب چندان چگالی نیست. می توان سریع شروع به خواندنش کرد و به سرعت آن را به انتها رساند.
** در بخش هایی از کتاب درگیر آن روی سکه شخصیت ها شدم ولی با این حال نمره بالایی به کلیت کتاب نمی دهم.
از زمانی که متوجه میشوم مستور کتاب جدیدی نوشته، تا وقتی که آن را میخرم و میخوانم، دو روز بیشتر طول نمیکشد. دلم میخواهد کتاب را یک نفس بخوانم ولی دوست ندارم تمام شود. پس اندکی می خوانم و اندکی صبر میکنم، اندکی فکر میکنم و دوباره سراغش میروم. اما این روند دوام چندانی ندارد و آخر هم کتاب یک نفس خوانده میشود و من را مواجه میکند با علامت سوالهایی شناور در ذهن.
معسومیت روایتی است از زندگی دو دوست که جهانبینیهای خاص خود را دارند. مازیار، فردی که چند کلاس بیشتر درس نخوانده به پیشنهاد اردلان تصمیم میگیرد بازهای از زندگیشان را مکتوب کند. در سراسر کتاب غلطهای املایی فاحشی به چشم میخورند، که با تصویری که مستور برایمان از مازیار ساخته است نباید عجیب باشد. اما هست. چرا که مازیار فردی کتابخوان است، نمایشنامه مینویسد اما فارغ از ظاهر نوشتاری کلمات تنها به روایت آنچه تجربه کردهاند میپردازد.
- اردی میگه با نوشتن و خوندن این کتاب میشه از شر خیلی چیزها راحت شد. میگه نوشتن مثل باز کردن یه دمل چرکی میمونه؛ درد داره اما راحتت میکنه. چرند میگه. به خدا چرند میگه. این حرف از بیخ و بن مزخرفه. به نظر من نوشتن مثل چنگال کشیدن روی جاییه که از آب جوش یا روغن داغ حسابی سوخته و از سوختگی ورم کرده و حتی یه ثانیه هم نمیتونی دردش رو تحمل کنی. راحتی کجا بود؟
- من عاشق زینتآلات زن ها هستم. انگار دستبند و انگشتر و گردنبند و گوشوارهی اونها رو که میبینم خیالم راحت میشه که دنیا هنوز نمرده.
* در مورد تمام کتابهای مستور نظرات موافق و مخالف زیادی وجود دارد و تا آنجا که من خواندم و جستجو کردم، در مورد این کتاب نظرات مخالف زیادتری هست. فارغ از نظر دیگران، میتوانم این طور بگویم که این کتاب از چند نظر برایم جالب بود. اول اینکه شخصیتهای جدیدی در آن به وجود آمده بودند. دوم اینکه ردپای کمرنگی از نادر فارابی (که من چقدر دوستش داشتم) در این کتاب وجود دارد. سوم اینکه این روایت قهرمانی ندارد. هیچ کس بار داستان را به دوش نمیکشد. چهارم اینکه انگار مستور از فردی کمسواد کمک گرفته تا با نگاهی به ظاهر سطحی مسائلی را مطرح کند. فردی که به جای نتیجهگیری کردن برای ما، در تمام طول داستان با زبان نهچندان مودبانه و املای ضعیف خود تنها سوال مطرح میکند و در دل آنها حرفهای مهمی را نیز منتقل میکند.
** نمی توانم بگویم این کتاب را مانند آثار دیگر مستور دوست داشتم، ولی بدون شک دوستش داشتم.
*** مستور برای من خیلی خاص است و به طرز عجیبی آنچه مینویسد، دغدغهاش را دارد و در دل نوشتههایش موج میزند را دوست دارم و میفهمم.
**** پس از سالها، مشکل نیمفاصله گذاری که با آن درگیر بودم، رفع شد. :)
دیر وقت است. نشسته ام پشت میز و درگیر ترجمه های سنگین ام. از لذت همیشگی خبری نیست. دلم گرفته. چند خط ترجمه می کنم، کمی به فکر فرو می روم، دو قطره اشک می ریزم و باز ادامه می دهم. چند خط دیگر. پاراگراف بعدی. قورت دادن بغض با چای سرد و باز چند قطره دیگر. می نویسم و گریه می کنم. گریه ام شدت می گیرد. چقدر خوب که او خواب است و من را این شکلی نمی بیند. چقدر خوب که. چقدر خوب چی؟ چقدر خوب که فقط او برایت مانده؟ احساس تنهایی می کنم. سردم می شود. اشک هایم همچنان می ریزند. در چنین شرایطی حالم از خودم بهم می خورد! این روزها شدیدا دیدنی ام. حرف می زنم اشک هایم می ریزند. ورزش می کنم و خودم را با وزنه ها سرگرم می کنم چشم هایم خیس می شوند. مسائل حل می شوند و من باز می نشینم و یک دل سیر گریه می کنم. وسط کار، بین انبوه اصطلاحات علمی، کلمه ای بی ربط مرا یاد چیزی بی ربط تر می اندازد و باز اشک ها سُر می خورند بیرون.
در چنین شرایطی دلم برای خودم می سوزد. شاید دلم، دلش برای خودش می سوزد. جایی از دلم درد می کند و خوب نمی شود که نمی شود. این دل، همیشه خدا دل دل می زند برای دوست داشتن، برای دوست داشتن همه و همه کس. اما دردم آمده این بار. یادم نمی رود. گریه ام تمام نمی شود. دوست داشتنم نمی آید. دو رویی و خودخواهی و تظاهر را دیده ام و دیوانه شده ام. یک دیوانه با چشم های سرخ. یک دیوانه با اشک های بی پایان. یک دیوانه خسته که دلش می خواهد دوست نداشته باشد. دلش می خواهد متنفر باشد و دلش می خواهد حتی نفرین کند.
خواندن شرح حال افراد بزرگ برایم جذاب است. و چه چیزی جذاب تر از خواندن یادداشتها و نامههای شاعری که در تمام روزهای ابتدای جوانی همراهم بوده است.
- کاش میدانستی که حاضرم به جای هر دقیقه که با من از قلبت سخن بگویی، یک سال از عمرم را بدهم.
- برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
و افسوس که این سوال فقط یک جواب میتواند داشته باشد و آن جواب چنین است: برای این که او معشوق است نه عاشق»
- عشق بزرگ ترین خصلت انسان است، پس من که چنین عشق بزرگی در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟
- میگویم تو را دوست دارم.» در این کلام بزرگی که روحها و تنهای ما را برای همیشه یکی میکند، بر کلمه تو تکیه میکنم نه بر لغت دوست داشتن. زیرا که در این جا آنچه شایان اهمیت است؛ تو است. تو را دارم و برای آن که بدانی درباره تو چه میاندیشم، از دوست داشتن، از این لغت بزرگ مدد میگیرم.
* با خواندن این کتاب اطلاعات جالبی را در مورد شاملو به دست آوردم و لذت هم بردم.
** قطعی اینترنت چند هفته گذشته فرصت خوبی برای بریدن از دنیا و فرصتی عالی برای مطالعه بود. کتابهایی را که خواندم به مرور با شما به اشتراک میگذارم.
هفته چهل و چند کتابی روایت محور و تجربه گونه است. تجربه چندین مادر از مادر شدن و مادری کردن و چگونه خود را در این وادی یافتن. روایت سختیها، انتخابها، مشغلهها و دغدغهها از دیدگاه تازه مادران کتاب را جذاب میکند و زوایای جالبی را به آدم میآموزد. آنقدر از خواندن این کتاب لذت بردم که جرعه جرعه روایتها را مینوشیدم تا مبادا تمام شود. و مطمئنم که این کتاب برایم جزو آن دسته از کتابهایی است که حتما دوباره سراغش میروم.
- بچه، مادر ِ همیشه نگران شکم نمیخواست. دوستی میخواست که بتواند باهاش حرف بزند و همراهی میخواست که کنارش باشد.
- مگر قرار است هر رفتاری که مطلوب عمومی است و همه آن را درست می دانند رفتار درستی باشد؟ ترجیح می دادم دیرتر دستشویی رفتن را یاد بگیرد، بعضی شب ها مسواک نزده بخوابد و یک سری عادتهای غلط دیرتر از سرش بیفتد ولی وقتی بزرگ شد بیتواند بین رفتار عمومی مورد تایید و کار درستی که خودش تشخیص داده، دومی را انتخاب کند.
- مادری مهارتی کسب کردنی است که به تعداد فرهنگ ها و جوامع متنوع و متکثر می شود. فهمیدم برعکس روان شناسی که تزهای واحدی برای تربیت در همه جای دنیا تعریف می کند، مادریِ جامعه شناختی، مادریِ آموختنی است، مادریِ نسبی است، مادری در حال رشد است.
- هر دانه ای که در کودک بکاری، چه بخواهی و چه نخواهی روزی سبز خواهد شد؛ چه چیزی ترسناک تر از دانه فشار؟
* انتخاب بخش های از متن روایت ها کار سختی بود. دلم می خواست بنشینم و تمام کتاب را برایتان بخوانم.
** روایت ها به ترتیب به قلم این افراد است: آصفه آصفپور، فاطمه ابوترابیان، امیلی امرایی، زینب بحرینی، شهلا بهادری، فاطمه جناب اصفهانی، نیره حاتمیکیا، فاطمه حجوانی، رضوان خرمیان، فاطمه ستوده، سوده شبیری، فاطمه صالحی، نرگس عزیزی، مریم فردی، زهرا کاردانی، ضحی کاظمی، نورالهدی ماهپری، منصوره مصطفیزاده، نسیبه میرباقر، مرجان هاشمی
*** باز هم همان جمله معروف، بخوانید و یاد بگیرید و لذت ببرید.
هفته چهل و چند کتابی روایت محور و تجربه گونه است. تجربه چندین مادر از مادر شدن و مادری کردن و چگونه خود را در این وادی یافتن. روایت سختیها، انتخابها، مشغلهها و دغدغهها از دیدگاه تازه مادران کتاب را جذاب میکند و زوایای جالبی را به آدم میآموزد. آنقدر از خواندن این کتاب لذت بردم که جرعه جرعه روایتها را مینوشیدم تا مبادا تمام شود. و مطمئنم که این کتاب برایم جزو آن دسته از کتابهایی است که حتما دوباره سراغش میروم.
- بچه، مادر ِ همیشه نگران شکم نمیخواست. دوستی میخواست که بتواند باهاش حرف بزند و همراهی میخواست که کنارش باشد.
- مگر قرار است هر رفتاری که مطلوب عمومی است و همه آن را درست می دانند رفتار درستی باشد؟ ترجیح می دادم دیرتر دستشویی رفتن را یاد بگیرد، بعضی شب ها مسواک نزده بخوابد و یک سری عادتهای غلط دیرتر از سرش بیفتد ولی وقتی بزرگ شد بیتواند بین رفتار عمومی مورد تایید و کار درستی که خودش تشخیص داده، دومی را انتخاب کند.
- مادری مهارتی کسب کردنی است که به تعداد فرهنگ ها و جوامع متنوع و متکثر می شود. فهمیدم برعکس روان شناسی که تزهای واحدی برای تربیت در همه جای دنیا تعریف می کند، مادریِ جامعه شناختی، مادریِ آموختنی است، مادریِ نسبی است، مادری در حال رشد است.
- هر دانه ای که در کودک بکاری، چه بخواهی و چه نخواهی روزی سبز خواهد شد؛ چه چیزی ترسناک تر از دانه فشار؟
* انتخاب بخش هایی از متن روایت ها کار سختی بود. دلم می خواست بنشینم و تمام کتاب را برایتان بخوانم.
** روایت ها به ترتیب به قلم این افراد است: آصفه آصفپور، فاطمه ابوترابیان، امیلی امرایی، زینب بحرینی، شهلا بهادری، فاطمه جناب اصفهانی، نیره حاتمیکیا، فاطمه حجوانی، رضوان خرمیان، فاطمه ستوده، سوده شبیری، فاطمه صالحی، نرگس عزیزی، مریم فردی، زهرا کاردانی، ضحی کاظمی، نورالهدی ماهپری، منصوره مصطفیزاده، نسیبه میرباقر، مرجان هاشمی
*** باز هم همان جمله معروف، بخوانید و یاد بگیرید و لذت ببرید.
فرشته نوبخت در این کتاب به شرح برشهایی از زندگی روزمره چند زن آسیبدیده در جایگاههایی مختلف پرداخته است و آنها را در دل یک رمان در کنار هم قرار داده است.
- احساس پوچی و حماقت مثل خون راه افتاد در جانم. از همان لحظهی اول که دستش را گرفتم بردم توی دیزیسرا، داشتم سنگی را در تاریکی پرتاب می کردم. اما بعد از آن گفتوگو، که ثریا همچنان در تاریکی نشسته بود و با آن انگورهای لهیده لیچ و نگاه بی اعتماد تماشایم میکرد نمیخواستم به بنبست برسم. نه سنگی بود، نه تاریکی. بارقهای تابیده بود و انگار چیزی بر من عیان شده بود که هنوز نمیدانستم چیست، اما دعوت میکرد مرا به زدن در دلِ تاریکی.
* از آن کتابهایی بود که موضوع جالبی داشت اما به نظرم می توانست عمیقتر توشته شود و به جنبههای بیشتری بپردازد.
منِ احساساتی را که میشناسید. منِ چشمهای همیشه پر اشک. منِ همیشه نگران. منِ عاشق چشمها. منِ مردهی دوست داشتن و دوست داشته شدن. من را میشناسید؟
من همانم که عاشق دید و بازدیدم و لبخند زدن و دستها را به گرمی فشردن. عاشق در آغوش گرفتن و در آغوش حرف زدن. عاشق بیرون رفتن و کمک کردن و قدم زدن.
اما این روزها. این روزها جور دیگری شدهاند. هر کدام باید دور خود حصاری بسازیم. حبابی شاید. برویم درون حباب های خود ساخته، به خودمان فکر کنیم و خودمان و خودمان و عزیزان و اطرافیان. تا ایمن باشیم. تا آلوده نشویم.
من را که میشناسید. من توان دوری ندارم. بی تاب می شوم. یک بی تاب کم حافظه که حباب فرضی و نکات ایمنی را فراموش میکند و دلش میخواهد دست ها را بفشارد. آدمها را ببوسد. آغوشها را تنگ تر کند.
من تاب این روزها را ندارم. تحمل دستهایی که از هم گریزانند برایم ممکن نیست.
امان از این روزهای سرتاسر درد.
سرتاسر امتحان.
سلام
این روزها به دلیل انبوه کارهایی که باید انجام دهم و کارهایی که هنوز انجام ندادهام، فرصت چندانی برای معرفی کتاب هایی که خواندهام برایم نمیماند. و همچنین با توجه به روزهایی که گذراندهایم؛ دل و دماغی هم.
به همین دلیل، تصمیم گرفتم عناوین کتابهایی که این روزها خواندهام و در موردشان ننوشتهام را این جا لیست کنم، تا یادم باشد چه چیزهایی خواندهام و اگر عمری باقی بود و زمانی، سر فرصت یادداشتی در موردشان بنویسم.
- فصل نان/ علی اشرف درویشیان/ نشر چشمه
- طعم گس زندگی/ حمیدرضا منایی/ انتشارات کتاب نیستان
- مغازه خودکشی/ ژان تولی/ احسان کرمویسی/ نشر چشمه
- هنر نه گفتن/ دیمون زاهاریادس/ مسترا میرشکار/ نشر علم
- پیاده روی در ماه/ مصطفی مستور/ نشر چشمه
- به عبارت دیگر/ جومپا لاهیری/ امیرمهدی حقیقت/ نشر ماهی
- من هشتمین آن هفت نفرم/ عرفان نظرآهاری/ نشر صابرین
- ستارههایی که خیلی دور نیستند/ سید علی شجاعی/ انتشارات کتاب نیستان
همیشه چندین کتاب را به صورت همزمان پیش میبرم. کتابهای نیمه خواندهام هم برای سال جدید باقی میمانند.
به امید روزهایی پربار، پر از سلامت، پر از آرامش، پر از آگاهی و مطالعه
و به امید تغییر حالمان به بهترین حال.
بنظرم نام کتاب به اندازه کافی گویاست. کتابی سراسر درد، رنج و غم از وقایعی که در لیبی اتفاق افتاده است.
- پس دو نوع جنایت داریم: جنایتهایی که باید محکوم کرد و جنایتهایی که باید همچون رازهای کوچک کثیف پنهانشان کرد. پس برخی از قربانیان خوب و شریف هستند و برخی دیگر بد و مایه خجالت. برخی قربانیان را باید مورد لطف و تقدیر قرار داد و به آن ها غرامت پرداخت و برخی دیگر را که دردسر سازند باید مشمول قانون "ورق زدن تاریخ" کرد.
* حجم غمی که در هنگام مطالعه تجربه کردم، وصفناپذیر است.
این روزها به بهتر بهره بردن زیاد فکر میکنم. بهره بردن حداکثری از همه چیز و همه کس و همهی لحظات. این روزها این موضوع که نمیدانیم تا کی خواهیم بود، پر رنگتر شده و تلاش برای مفید بودن و زندگی را واقعا زندگی کردن هم بیشتر.
در همین راستا، جملات ساده، صمیمی و قابل تامل این کتاب میتواند تلنگر خوبی برای عمیق شدن درباره ماهی باشد که پیش رو داریم.
- کاش قصه به همین جا ختم میشد، بیچارگی از آنجا آغاز شد که او هم یحیی و یمیت» است و هم یمیت و یحیی» است. پس آن گاه شما را پس از اینکه برایش مردید، زنده میکند و باز میکشد. سپس زنده میکند و میکشد. هر بار به دلایلی و هر نوبت با وسیلهای.
- اگر در ضیافت آشنایی حاصل نشد بهتر است خود را معطل نکنیم و شغل دیگری غیر از آدم بودن اختیار کنیم. وقتی در خانهایم و به خدمت صاحبخانه نمیرسیم، میخواهید در خیابان از شرم حضورش به او خدمت کنیم؟
- اگر رمضان اوج خوب بودن ماست و ما معمولا در غیر رمضان وضعیتی بهتر از رمضان را پیدا نمیکنیم، و هر نمرهای که در رمضان دریافت میکنیم در غیر رمضان کمتر از آن را خواهیم گرفت، اینکه مبادا سقف پروازی ما پایین بیاید و اوج آدمیت ما کم باشد. یقینا با بلند نظری و همت والا منافات دارد.
* لذت بردم.
انتظار مفهومی است که در جنبههای مختلف همیشه با آن مواجه هستیم. در این کتاب به خوبی در مورد نفس انتظار و انتظار فرج توضیح داده شده است. کتابی که از نظر من خواندنش برای همه ما لازم است.
- دیگر زمان آن نیست که نگاههای عامیانه به عنوان حداقلهای قابل تحمل، موجب دلخوشی بشوند. به عبارت دیگر، در شرایط کنونی عوامزدگی آسیب های اندکی ندارد.
- برترین عبادت یاد مرگ است؛ أَفْضَلُ اَلْعِبَادَةِ ذِکْرُ اَلْمَوْتِ
برترین عبادت، انتظار فرج است؛ اَفْضَلُ الْعِبادَةِ اِنْتِظارُ الْفَرَجِ
اگر مفهوم انتظار یک مفهوم همیشگی بوده و خواهد بود و تنها به واقعیت غیبت و ظهور اتکا ندارد، پس در زمان خود امام زمان (عج) هم چنین انتظاری همچنان وجود خواهد داشت. وقتی در قرآن کریم کلمه منتظر در کنار شهادت به کار برده می شود، شاید اشارهای به همین معنا باشد؛ همان آیهای که امیرالمومنین (ع) (و یا امام حسین (ع)) در کنار بدنهای مطهر یاران شهیدشان تلاوت میکردند.
- اگر انسان منتظر حقیقی باشد و یا در اوج، به انتظار عارفانه برسد، آنگاه اگر ظهور هم رخ ندهد او به فرج شخصی خود خواهد رسید و از نعمت عنایت خاصه امام زمان (عج) برخوردار خواهد شد. شاید به همین دلیل باشد که بزرگان فرج را دو نوع دانسته اند: فرج نوعی و فرج شخصی.
* امیدوارم بریدههایی که انتخاب کردم، به اندازه کافی گویا و مناسب برای معرفی و ترغیب به مطالعه باشند.
** در این کتاب اول همانطور که در عنوان آمده است، انتظار را پله پله توصیف می کند، من در پله اولم. شاید در ابتدای پله اول. بنظرم باید بیش از اینها بخوانیم و بدانیم و عمل کنیم.
برای منی که تپل به دنیا آمدم و تا به این جای زندگی یا درگیر اضافه وزن بودهام و یا در حال رژیم، کتاب گرسنگی بیشتر قابل درک است. اما نویسنده این کتاب کسی است که خودش تصمیم میگیرد به دلیل اتفاق ناگواری که در نوجوانی برایش افتاده، هر روز چاق و چاقتر و بسیار چاقتر شود. این کتاب شرح حالی است از آنچه باعث شده رکسان گی چنین تصمیمی بگیرد، با بدن فربه خود اقدام به محافظت از خود کند. بیوگرافیها معمولا در مورد افتخارات هستند. در مورد آنچه افراد به دست آوردهاند، ولی در این کتاب به چیزهایی که از دست رفتهاند میپردازد. توضیحاتی دردناک، اما لازم؛ تا بدانیم کوچکترین برخورد و عکس العملمان، حتی نیمنگاهی کوتاه به یک فرد میتواند چه نتایجی داشته باشد.
- رازهایم را میبلعیدم و بدنم را حجیم و ویران میکردم. راههایی یافته بودم تا از دید عموم مخفی شوم، تا پیوسته به ولعی که سیریناپذیر بود غذا بدهم- ولعی برای متوقف کردن آسیب دیدن.
- این دروغ بزرگی است که لاغری با شان برابر بشماریم. بدون شک، این دروغ متقاعد کنندهایست چون صنعت کاهش وزن رونق دارد. زنها میکوشند تا به تسلیم شدن در برابر میل جامعه ادامه دهند. زنها به گرسنگی ادامه میدهند. و من هم ادامه میدهم.
- گاهی اوقات افرادی که فکر میکنم نیتشان خوب است میگویند چاق نیستم. چیزهایی میگویند مانند این حرف رو درباره خودت نزن»، چون چاقی» را چیز شرم آوری میدانند، چیزی توهینآمیز، در حالی که من چاقی را حقیقت بدنم میدانم. وقتی از آن واژه استفاده میکنم به خودم توهین نمیکنم. دارم خودم را توصیف میکنم. این مدعیان بی شرمانه دروغ میبافند و میگویند تو چاق نیستی، یا تعریفهای بیخودی پیشکش میکنند. گویی نمیتوانم چاق باشم و در عین حال چیزهایی که آن ها به عنوان خصوصیات باارزش میشمارند دارا باشم.
- همیشه از خودم می پرسم که التیام یافتن به راستی چه شکلی ست- التیام جسمانی و التیام روانی. مجذوب این اندیشهام که ذهن، که روح و روان میتوانند به همان نظمی که استخوانها التیام مییابند، التیام یابند. که اگر برای مدتی به درستی بیحرکت بمانند، قدرت اولیهشان را دوباره به دست میآوردند.
- نوشتن این کتاب سختترین کاری است که تا به حال انجام دادهام. اینکه خودم را در معرض آسیبپذیری قرار دهم کار آسانی نبود. مواجهه با خودم و اینکه زندگی در بدنم چگونه بوده است کار آسانی نبود. ولی این کتاب را نوشتم چون احساس کردم لازم است.
* هرچند که برخی از مطالب دائما تکرار میشد، اما این کتاب برایم جزو کتابهای مفیدی بود که از خواندنش خوشحالم.
جین واینگارتن رومهنویس است و بخاطر دو جستاری که در این کتاب آورده شدهاند، برنده جایزه پولیتز شده است. دو جستار مرواریدهای قبل صبحانه» و حواسپرتی مرگبار» به مهمترین عادتهای انسان در دوران مدرن اشاره میکند: همیشه در عجله بودن و حواسپرتی. در مقدمه تمام آنچه که قرار است در طول کتاب فهمیده شود، آورده شده است. مرواریدهای قبل صبحانه در مورد نوازندهای مشهور است که یک روز را در ایستگاه مترو به نوازندگی میپردازد و هیچ کس متوجه او نمیشود و حواس پرتی مرگبار درباره والدینی است که کودکان خود را در ماشین فراموش میکنند و سپس درحالی که مردهاند با آن ها مواجه میشوند. پرداختن به کلیت ماجرا در مقدمه به نظرم به این دلیل است که مسئله مهمتر از این حرف هاست و هدف این جستارها تحلیل و کندوکاو هر یک از این وقایع است.
- اسم آهنگی که او گوش میداد جاست لایک هون» بود از یک گروه راک انگلیسی به نام د کیور». البته آن آهنگ فوقالعاده است، اما معنای آن چندان شفاف نیست و اینترنت پر شده از متنهایی که میکوشند آن را واکاوی کنند. برخی از آنها خیلی از موضوع دور شدهاند، اما برخی دیگر درست رفتهاند سراغ اصل موضوع: این آهنگ از جدایی عاطفی غمانگیز حرف میزند. مردی زن رویاهایش را یافته ولی نمیتواند عمق احساساتش را به او ابراز کند تا اینکه او را از دست میدهد. این آهنگ از غفلت از زیبایی چیزی میگوید که به سادگی جلوی چشممان است.
- حافظه نوعی ماشین است، ماشینی که بینقص نیست. ذهن خودآگاه ما کارها را بر اساس اهمیت اولویتبندی میکند، اما حافظه ما این کار را در سطح سلولی انجام نمیدهد. اگر قابلیت فراموش کرد گوشیتان را دارید، پس احتمالا قابلیت فراموش کردن کودکتان را نیز دارید.
* بر اساس این کتاب غفلت یکی از ویژگیهای اصلی انسان امروز است. چه ویژگی دردناکی.
** از مطالعه لذت بردم و البته بسیار هم ترسیدم. ترس از امکان فراموش کردن کودکی که ندارم آن قدر شدید بود که حس میکنم هیچوقت نمیتوان چنین والدینی را درک کرد و فهمید. آن هم برای کاری که در آن هیچ قصدی نداشتهاند.
*** چقدر کتاب های انتشارات ترجمان علوم انسانی را دوست دارم.
اگر بخواهم خلاصه در مورد این کتاب بگویم، تنها باید به روایتهای مختلف و جالب در مورد یک واقعه» بسنده کنم. جدا از داستان و محتوا و مفهوم، نوع بیان و داستانسرایی توجه مخاطب را به خود جلب و تعلیق لازم را ایجاد میکند. امیررضا مافی دانشآموخته فلسفه است و در نتیجه آفریدن چنین تو در تویی و چنین زوایای دیدی را میتوان از او انتظار داشت.
- چکه چکه قطراتی است که به زمین میریزند. تا صبح دنده به دنده میشود. صبح، دندهی ماشین را عوض میکند. مرد عوضی از لای پنجره شمارهاش را میاندازد داخل ماشین. ماشین پنچر میشود. دستهایش سیاه. سیاه قلمی در کیفش دارد که دیشب کشیده؛ مثل همان سیگار کنت و جای رژ که روی فیلترش کلیشه شده است. چرخ را جا میاندازد، ماشین را راه.
- گمان من این است که مولف در حال جان دادن است، هر سطری که مینویسد یک دکمه از جانش جدا میگردد و دست آخر با اتمام اثر میمیرد و متن بدون داشتن هیچ قیمی متکثر میگردد.
* بازی با کلمات را در اولین بریدهای که گذاشتم، دیدید؟ من خوشم آمد و لذت بردم.
** از آنچه در این کتاب اتفاق افتاده هیچ نگفتم، چون تمام داستان را میتوان در یک خط توضیح داد. از نظر من این کتاب تماما توصیف است و تغییر زاویه دید.
موراکامی را دوست دارم. چون محدود به چارچوبها نیست. چون باعث میشود بتوانی به گونهای نو نگاه کنی، فکر کنی و عمیق شوی. ردپای کتاب و کتابخانهها در داستانهای موراکامی من را مست و از خود بیخود میکند، ذوق میکنم، هیجانزده می شوم و کتاب را میبلعم.
کتابخانه عجیب رمانی کوتاه با چهار شخصیت است، شخصیتهایی که به گمانم هم میتوان به آن ها نگاهی ظاهری داشت و هم نگاهی عمیقتر، زیرا میتوانند نمادهایی از مفاهیم مختلف باشند و حرفهای بیشتری را ورای این 92 صفحه منتقل کنند. داستان در مورد پسری است که به دنبال کتابی با موضوعی خاص در هزارتوی یک کتابخانه گرفتار می شود. داستانی حتی به ظاهر مناسب برای نوجوانان، اما در واقع برای بزرگسالان.
- این جا تک و تنها ساعت دو صبح در تاریکی دراز میکشم و به سلول زیرزمین کتابخانه هه فکر میکنم. به اینکه تنها بودن چه حسی دارد، و به عمق ظلمتی که در برم گرفته. ظلمتی به سیاهی شبِ ماه ِ نو.
* دلم برای کتاب کافکا در کرانه تنگ شد. اگر این همه کتاب نخوانده در کتابخانه هر روز در حال زل زدن به من نبودند، حتما دوباره و چندباره می خواندماش.
دلم میخواهد بنویسم. دلم میخواهد حرفی بزنم. هر شب نوشتن را به شب بعد موکول میکنم. صدای درون ذهنم میگوید باشد برای بعد. برای فردا، برای وقتی که خیلی خوب در ذهنت سر و ساماناش دادی، برای ماه رمضان، برای قبل از سحر. هزاران چیز در ذهنام از این سمت به آن سمت میروند و نمینویسم. چرا؟ نمیدانم. فرو رفتهام در روزمرهگی، در لال شدن، در حرفی نزدن، در خود ریختن.
اما دیگر بس است. دلم میخواهد بنویسم. حتی اگر افکارم هنوز به قدر کافی برای این کار منظم نباشند. حتی اگر از همه چیز بگویم و انگار که نگفته باشم. میروم توی آشپزخانه برای خودم چای میریزم و میآیم، مینشینم پشت لپ تاپ تا بنویسم. از این روزهای سخت. از دلتنگی برای همه کس و همه چیز. دلتنگی برای خود ِ خوبِ سرزندهام. یک جرعه چای می نوشم و کمی به دعاهایی که از تلویزیون پخش میشود گوش میدهم و چند دقیقهای فکر میکنم و به خودم قول میدهم حتما بنویسم.
تجربههای تلخی در مواجه با کتابهای پرفروش داشتهام. به همین دلیل این کتاب جزو آن دسته از کتابهایی بود که دلم نمیخواست سراغش بروم. پیشنهاد یکی از دوستان و خاک خوردن این کتاب برای مدتهای طولانی در کتابخانه باعث شد دوباره ریسک کنم. و چه ریسک خوبی.
این کتاب را باید با آرامش خواند. مکث کرد، فکر کرد، واکاوی کرد، شخصیت خود را بالا و پایین کرد و آرام آرام ادامه داد. در این کتاب به خوبی ضرورت دیدگاه از درون به بیرون و سپس هفت عادت بسیار مهم در دو بخش پیروزی های شخصی و عمومی توضیح داده شده است. پس از اتمام مطالعه، نکات مهم را برای خودم خلاصه نویسی کردم و می توانم بگویم این کتاب، از آن کتابهایی است که باید بارها به آن مراجعه کرد و جرعه جرعه آن را نوشید.
- رفتار ما کنش تصمیمهای ماست، نه زاییده شرایط ما.
- هیچ کس بدون تمایل خودتان نمیتواند شما را بیازارد. و همان گونه که گاندی گفته است: اگر خودمان احترام به خود را به کسی ندهیم، احدی نمی تواند آن را از ما بگیرد». نخست خودمان مشتاقانه اجازه میدهیم یا تمایل داریم آنچه برایمان پیش میآید ما را بیازارد، خود آن رویداد نقش چندانی ندارد. اقرار می کنم پذیرش عاطفی این امر بسیار دشوار است، به ویژه اگر سال های سال بدبختی خود را به نام موقعیت یا رفتار شخصی دیگر توجیه کرده باشیم.
- راه حلهای سریع و آنی در احیای روابط انسانی سرابی بیش نیست. ایجاد ترمیم روابط محتاج سعه صدر و گذشت زمان است.
- بلوغ به معنای توازن بین جسارت و ملاحظه است. هرگاه کسی بتواند با جسارت، احساسات و اعتقادات خود را پس از تعادل با احساسات و اعتقادات فرد دیگر اظهار کند،از بلوغ فکری بهره مند است، بهخصوص اگر موضوع برای دو طرف از اهمیت خاصی برخوردار باشد.
- بها دادن به تفاوتها (تفاوتهای ذهنی، احساسی و روانی) جوهره کار تیمی است. به طور کلی سرآغاز بها دادن به تفاوتها شناخت این واقعیت است که مردم جهان را آنگونه که هست نمیبینند بلکه از درون چارچوب ذهنی خویش به همه چیز مینگرند.
- برای اینکه بر روی مارپیچ صعودی رشد به حرکت ادامه دهیم و اوج بگیریم، ناگزیریم که پیوسته بیاموزیم، متعهد شویم و دست به عمل بزنیم.
* بسیار لذت بردم و بسیار نیاز دارم آن را دوباره بخوانم.
دائما به یادش هستم. غذا درست میکنم و میگویم چطور میتواند غذا درست کند؟ سحری و افطار میخوریم و به او فکر میکنم. هنگام خرید کردن و بیرون رفتن هم. تا وقتی گیر بیاورم و از کاری فارغ شوم، از ته ذهنِ شلوغم خودش را میکشاند جلو تا بیشتر فکر کنم. به اینکه در دلش چه میگذرد حالا که شوهرش نیست؟ خانهشان را هزار بار در ذهنم تجسم کردهام. اتاقها، آشپزخانه، هال؛ مبلها و صندلیها و حتی هودی که دیگر برای سیگار کشیدن شوهرش روشن نمیشود. حتی به بالکن هم فکر کردهام و به عمه. آخ. عمه.
چهل روز است که به عمه فکر میکنم. به حالی که دارد. به اینکه گریه میکند؟ اینکه چرا صدایش پشت تلفن این قدر آرام است؟ اینکه از حالا به بعد چه میشود؟ اینکه پسر مریضش چه؟ اینکه چطور میتوان قوی بود و ادامه داد؟ چهل روز است هر وقت بیکار میشوم، قبل از خواب، وسط کار، بین کتاب خواندنها و وقت و بی وقت شروع میکنم به جستجو کردن در مورد این موضوع که آیا بچههای اوتیسم میفهمند سوگ یعنی چه؟ فقدان را درک می کنند؟
سرچ میکنم و میخوانم و پیش میروم و از جایی به بعد باز منم و هجوم افکار بیپایان در مورد عمهی صبوری که هیچ وقت به او نزدیک نبودهام. حالا دو سه روز است که از فکر کردن به اینکه صبح باید بهشت زهرا باشم تنم میلرزد. دوباره تصورات و تجسم میآیند سراغم، ختم باباجون یادم میآید و گریههای بیصدای عمه. عینک پر از اشکاش. صورت خیساش. زمزمه های آراماش. و البته شوهرش که هوای پسرشان را داشت تا همسرش عزاداری کند.
به عمه فکر میکنم، به از دست دادن ناگهانی همسر در برابر چشمهایش. به حسی که بعد از برداشتن تلفن برای تماس با اورژانس داشت، وقتی دید کار از کار گذشته است. به صبری که دارد، به رنج هایش که انتها ندارد، به عزیز که میگفت وقتی رسیدیم دستهای آقا سعید را محکم گرفته بود و گریه میکرد. به اینکه شاید شوهر عمه آخرین فردی بود که یک روز به نبودش فکر میکردیم. و به فردا. به روز سختی که کاش میشد آن را جلو زد و گذراند. مگر گریه و عزاداری و سوگ بیآغوش می شود؟ مگر میشود بغلش نکنم؟
دائما به یادش هستم و دائم صدایی در ذهنم میگوید امان از این روزها.
باید بنویسم. اما نمیدانم اول باید به کدام یک از دغدغهها بپردازم. چشمهایم را میبندم و اولین و پررنگترین موضوعی که خودی نشان میدهد، آزین است. دوستی که یک روز ظهر فهمیدم مادر شده و عصر همان روز در جریان قرار گرفتم که جنیناش را از دست داده. آزین صبوری که همیشه لبخند میزند، گلایه نمیکند، مهربان است و هیچوقت نمیدانستم که تا این حد دوستش دارم.
دلم میخواهد بتوانم از قدرت خارقالعاده کلمات استفاده کنم تا به تو چیزی بگویم. حرفی، جملهای، سخنی.
آزین عزیز.
نمیتوانم حجم درد و فقدانی را که تجربه کردی درک کنم -هیچ کس نمیتواند-، اما میتوانم به روزهای نابی که کنار هم بودیم قسم بخورم که هر لحظه به فکرت هستم و دلم میخواهد برای بهتر شدن حالِ دلت کاری کنم. دلم میخواهد میتوانستم از راه دور دستهایت را بگیرم و نوازش کنم و تمام حرفهایم را بریزم در چشمهایم تا نگفته از آنچه در دل و ذهنم میگذرد، با خبر شوی.
در برنامهریزیام بود که در ماه رمضان در مورد این کتاب بنویسم. در مورد قدرت بینظیر نجف در بکارگیری کلمات. ولی اصلا فکرش را هم نمیکردم که نبودن نجف دریابندری عزیز و بزرگ عاملی باشد برای این نوشتن.
یادم میآید در یکی از کتابهایی که از بلقیس سلیمانی خواندم، جملهای بود با این مفهوم که همه جانها با هم برابر نیستند، و امروز که این خبر را شنیدم، احساس از دست دادن یک شخص را نداشتم؛ فقدانی بسیار وسیعتر و ناراحتی بسیار عمیقی را تجربه کردم.
در ذهن داشتم که بیایم و در مورد مستطاب بنویسم، از این بگویم که نجف عضو سومِ خانواده دو نفره ماست. بگویم جدا از مقدمههای دلربایی که در ابتدای کتابهایش مینویسد و آدم را از خود بیخود میکند؛ نویسندهی قدَری است و با کلمات و جملههایش هم میتواند آدم را سرشار کند از لذت، از ذوق، از خوشبختی اینکه میشناسیاش. میخواستم بگویم در این شاهکاری که در مورد آشپزی با همکاری همسرش آفریده است، نه تنها میتوان پخت و پز یاد گرفت، که می توان زندگی آموخت. میخواستم بگویم روزهایی که حوصله مطالعه ندارم و آشفتهام، میروم سراغ این کتاب و توضیحاتش در مورد کوچکترین چیزها را میخوانم و مست میشوم و پر از شور بر میگردم به زندگی عادی. بگویم با "او"ی همسر در مورد غذا که حرف میزنم و نظر میپرسم، میگوید نجف چه گفته؟ وقتی غذایی خیلی خوب میشود، او میپرسد کار نجف است؟ این قدر نجف عضوی از ما است. میخواستم در انتها بگویم که هر وقت غذایی با یکی از دستورهای این کتاب درست میکنم، تمام مدت در دل دعایش میکنم که عمر با عزت داشته باشد، عمری طولانی. می خواستم در انتها بخواهم برایش دعا کنیم. تا باشد. همیشه باشد. اما الان باید دعایم را تغییر دهم به این که قرین رحمت باشد. که چه سخت است و دردناک.
* فکرش را هم نمیکردم یک روز این کتاب را این طور معرفی کنم. حتما یک روز به صورت ویژه در مورد محتوا و متن این کتاب باز هم خواهم نوشت.
** خدا رحمت کند این مرد بزرگ دوستداشتنی را. عضو سوم خانوادهمان را.
این روزها کمتر برایت مینویسم و به جایاش بیان کردن را بیشتر تمرین میکنم. سعی میکنم گم شدن در آغوشت و حرفهای ناب را در گوشت زمزمه کردن را هر روز تمرین کنم. هر روز برایت از دوست داشتم بگویم. هر روز و هر روز و هر روز.
دوباره نیمه اردیبهشت رسید و سپری شد. و من چقدر خوشحالم. از زیاد شدن عمر روزهای خوبمان. از قدمت رابطهمان. میدانستی هر روزی که میگذرد، یک روز به افتخار تو را داشتنم اضافه میشود؟
شاید گاه کم بنویسم و گاه زیاد. نمیدانم. اما قول میدهم هر روز از دوست داشتن سرشارت کنم، قدر لحظات بیتکرارمان را بدانم و هیچ وقت دست از زمزمههای عاشقانه برندارم. عزیزِ دوست داشتنی من.
این روزها کمتر برایت مینویسم و به جایاش بیان کردن را بیشتر تمرین میکنم. سعی میکنم گم شدن در آغوشت و حرفهای ناب را در گوشت زمزمه کردن را هر روز تمرین کنم. هر روز برایت از دوست داشتنم بگویم. هر روز و هر روز و هر روز.
دوباره نیمه اردیبهشت رسید و سپری شد. و من چقدر خوشحالم. از زیاد شدن عمر روزهای خوبمان. از قدمت رابطهمان. میدانستی هر روزی که میگذرد، یک روز به افتخار تو را داشتنم اضافه میشود؟
شاید گاه کم بنویسم و گاه زیاد. نمیدانم. اما قول میدهم هر روز از دوست داشتن سرشارت کنم، قدر لحظات بیتکرارمان را بدانم و هیچ وقت دست از زمزمههای عاشقانه برندارم. عزیزِ دوست داشتنی من.
ماه رمضان امسال، به پیشنهاد دوست عزیز ِ بسیار خاص و ویژهام، گوش کردن به مجموعه سخنرانیهای استاد پناهیان با عنوان تنها مسیر را شروع کردم. روزی یک سخنرانی، گاهی دو سخنرانی و گاه از شب تا سحر به صورت پیوسته.
قصد معرفی این مجموعه را نداشتم. به نوشتن در این مورد که فکر میکردم، موکولاش میکردم به زمانی که سخنرانیها تمام شوند. اما لذتی که بردم و میبرم، آنچه که یاد گرفتم، نگاهی که در حال عوض شدن است و بازآرایی مفهوم رنج در انسان را در رنج آفریدیم» باعث شد دلم بخواهد زودتر در موردش بنویسم.
با جستجوی عبارت "تنها مسیر" به راحتی فایلهای این سخنرانیها برایتان قابل دسترس خواهد بود. این سخنرانیها در ماه رمضان سال نود و دو انجام شدهاند. شاید گوش داده باشید و استفاده کرده باشید؛ اما این روزها، برای من بهترین زمانی بود که میشد به آنها پرداخت.
* این مجموعه را به تمامی دوستان و آشنایان معرفی کردهام و با ذوق فراوان از مفهوم رنج گفتهام. از اندک چیزی که یاد گرفتهام.
** یکی از ثمراتی که تغییر نگاه برایم داشت این است که سر و صداهای بچه طبقه بالاییمان دیگر برایم اذیتکننده نیست. جور دیگری به این صداها نگاه میکنم که در انتها به شکرگذاری ختم میشود.
*** گاه اثر گوش دادن به سخنرانیها از مطالعه محتوای مکتوب بیشتر است. برای من که اینطور بود.
درباره این سایت